تربیت قبل از تولد
مـلامحمدتقی مجلسی از علمای بزرگ اسلام است .
وی در تربیت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نـسـبـت به حرام و حلال , دقت فراوان نشان می داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشدکند .
مـحمدباقر, فرزند ملامحمدتقی , کمی بازیگوش بود .
شبی پدربرای نماز و عبادت به مسجد جامع اصـفـهـان رفـت .
آن کـودک نـیـز همراه پدر بود .
محمدباقر در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشی پرداخت .
وی مشک پر از آبی را که در گوشه حیاطمسجد قرار داشت با سوزن سوراخ کرد و آب آن را بـه زمـین ریخت .
با تمام شدن نماز, وقتی پدر از مسجدبیرون آمد, با دیدن این صحنه , ناراحت شد .
دست فرزند را گرفت وبه سوی منزل رهسپار شد .
رو به همسرش کرد و گفت : می دانید که مـن در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام .
امروز عملی از او دیدم که مرابه فکر واداشت .
با این که در مورد غذایش دقت کرده ام که از راه حلال به دست بیاید, نمی دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت زده است .
حال بگو چه کرده ای که فرزندمان چنین کاری را مرتکب شده است .
زن کمی فکر کرد و عاقبت گفت : راستش هنگامی که محمدباقر رادر رحم داشتم , یک بار وقتی به خانه همسایه رفتم , درخت اناری که درخانه شان بود, توجه مرا جلب کرد .
سوزنی را در یکی از انارها فروبردم و مقداری از آب آن را چشیدم .
ملامحمدتقی مجلسی باشنیدن سخن همسرش آهی کشید و به رازمطلب پی برد .
بـیان : اگر در روایات اسلامی تاکید شده که خوردن غذای حرام ولواندک در نطفه تاثیر سوء دارد به همین جهت است .
لذا بزرگان علم تربیت گفته اند : تربیت قبل از تولد شروع می شود .
صد حکایت تربیتی - مرتضی بذرافشان
خورشید دین هرگز غروب نمی کند
آیا دین اجل و پایان دارد ؟
من امشب میخواهم در جواب یک سؤال بحث کنم . آن سؤال این است : این
دنیای ما دنیای تغییر و تحول است ، در این دنیا و از این اموری که ما به
چشم خود میبینیم هیچ چیزی نیست که برای همیشه باقی بماند ، همه چیز عوض
میشود ، کهنه میشود ، برچیده میشود ، دوران عمرش منقضی میشود ، و به
نهایت میرسد . آیا دین نیز همین طور است ؟
آیا دین در تاریخ بشر دوره بخصوصی دارد که اگر آن دوره بخصوص گذشت ، دین هم حتما و به حکم جبر
باید برود و جای خود را به چیز دیگری بدهد ؟ یا اینطور نیست ؟ برای
همیشه در میان مردم باقی خواهد بود ، هر اندازه علیه دین نهضت و قیام
بشود باز دین به شکل دیگر ظاهر میشود .
اینکه عرض کردم به شکل دیگر ، مقصودم این است که بعد از مدت موقتی
دوباره باز میگردد ، رفتنی نیست .
ویل دورانت که شخصا لادین است ، در کتاب ” درسهای تاریخ ” ضمن بحث
درباره ” تاریخ و دین ” با نوعی عصبانیت میگوید : ” دین صد جان دارد
، هر چیزی اگر یک بار میرانده شود برای همیشه میمیرد مگر دین که اگر صد
نوبت میرانده شود باز زنده میشود . این را که دین مردنی نیست میخواهم
بر پایه علمی برای شما بیان کنم که طبق قانون طبیعت چه چیز در دنیا از
میان رفتنی است و چه چیز برای همیشه باقی خواهد ماند ! البته نمیخواهم
راجع باشیاء خارج از اجتماع بشر صحبتی کرده باشم ، بحثم فعلا راجع به
پدیدههای اجتماعی است ، راجع به آن چیزهائی است که در زندگی اجتماعی ما هست ،
ببینیم طبق قانون خلقت چه چیزهائی برای همیشه باقی خواهد ماند ، و چه
چیزهائی از میان میروند و زمان آنها را فرسوده و کهنه میکند .
معیار جاودانگیها پدیده های اجتماعی در مدتی که باقی هستند حتما باید با خواسته های بشر
تطبیق کنند . به این معنی که یا خود آن پدیدهها خواسته بشر باشند و یا
تأمین کننده خواستههای بشر بوده باشند ، یعنی یا باید بشر خود آنها را
بخواهد، از عمق غریزه و فطرتش آنها را بخواهد ، و یا باید از اموری
باشند که ولو اینکه انسان از عمق غریزه آنها را نمیخواهد و خودشان مطلوب
طبیعت بشر و هدف تمایلات بشر نیستند اما وسیله میباشند یعنی وسیله
تأمین خواستههای اولیه بشر میباشند و حاجت های او را بر میآورند .
در میان خواستههای بشر باز دو جور خواسته داریم : خواسته های طبیعی و
خواسته های غیر طبیعی ، یعنی اعتیادی . خواسته های طبیعی آن چیزهائی است
که ناشی از ساختمان طبیعی بشر است ، یک سلسله امور است که هر بشری به
موجب آنکه بشر است خواهان آنهاست ، و رمز آنها را هم هنوز کسی مدعی
نشده که کشف کرده است . مثلا بشر علاقمند به تحقیق و کاوش علمی است ،
همچنین به مظاهر جمال و زیبائی علاقه دارد ، به تشکیل کانون خانوادگی و
تولید نسل با همه زحمتها و مرارتهایش علاقمند است . به همدردی و خدمت به همنوع علاقمند است .
اما چرا بشر علاقمند به تحقیق است ؟ این حس کاوش و حقیقت جوئی چیست
؟ چرا بشر علاقمند به جمال و زیبائی است ؟ چرا وقتی مجلس جشنی مثل این
مجلس ترتیب داده میشود هم هیئت مدیره آن جشن و هم حضار ، از اینکه وضع
سالن مرتب و مزین باشد خوششان میآید و لذت میبرند ؟ چرا به تشکیل کانون
خانوادگی علاقمند است ؟ چرا در انسان حس همدردی و ترحم نسبت بدیگران
وجود دارد ؟ اینها یک سلسله سؤالاتی است که وجود دارد ، ما خواه جواب
این ” چرا ” ها را بدهیم و خواه نتوانیم بدهیم چیزی که برای ما قابل
تردید نیست اینست که این خواستهها طبیعی است .
غیر از این خواستههای طبیعی احیانا یک سلسله خواسته های دیگری هم در
میان بسیاری از افراد بشر هست که اعتیادات نامیده میشوند . اعتیادات
قابل ترک دادن و عوض کردن است . اکثریت قریب باتفاق ، شاید بیش از
صدی 99 و یا هزاری 999 مردم عادت به چای دارند ، عده کثیری به سیگار
عادت دارند و از آنها کمتر به مشروب و تریاک عادت دارند ، از آنها
کمتر به هروئین عادت دارند ، اینها کم کم بصورت خواسته در میآید و
انسان به همان اندازه که یک امر طبیعی را میخواهد این امری را که طبیعت
ثانوی او شده است ، میخواهد . اما این خواسته ها مصنوعی است لذا قابل
ترک دادن است ، قابل این است که این فرد را بطوری که بکلی آن کار را
فراموش کند ، ترک دهند . یا نسل آینده را طوری تربیت کنیم که اساسا فکر این چیزها را هم نکند .
اما امور طبیعی اینطور نیست ، قابل ترک دادن نیست ، جلوی یک نسل را
اگر بگیریم نسل بعدی خودش بدنبال او میرود ، به عنوان مثال :
در اوائل کمونیسم تنها موضوع اشتراک مال مطرح نبود ، موضوع از میان
رفتن اصول خانوادگی هم در بین بود ، تحت عنوان اینکه اختصاص هر جا که
باشد سبب بدبختی بشر است ، چه بصورت مالکیت مال و ثروت و چه بصورت
اختصاص زن و شوهری ، ولی این موضوع نتوانست در دنیا جائی برای خودش
باز کند . چرا ؟ برای اینکه علاقه به تشکیل خانواده علاقه فطری است . یعنی
هر فردی در طبقه خودش مایل است زن داشته باشد و آن زن انحصار به خودش
داشته باشد ، برای اینکه فرزندیکه از این زن پیدا میکند فرزند خود او
باشد ، یعنی علاقه به فرزند ، علاقه به اینکه وجودش در نسلش ادامه پیدا
کند ، یک علاقه فطری است ، انسان فرزند را امتداد وجود خود میداند .
گوئی انسان باداشتن فرزند ، وجود خود را باقی میپندارد . وقتی فرزند
ندارد خودش را منقطع و بریده فرض میکند .
همچنانکه انسان میخواهد با گذشته خودش نیز ارتباط داشته باشد میخواهد
پدر خودش را بشناسد ، تبار خودش را بشناسد . بشر نمیتواند اینطور زندگی
کند که نداند از لحاظ نسلی از کجا آمده است ؟ از کدام مادر ؟ از کدام
پدر ؟ و همچنین نمیتواند طوری زندگی کند که نفهمد چگونه و بچه شکلی
وجودش امتداد پیدا میکند و از این افرادی که بعد بوجود آمدهاند کدامیک
از اینها فرزند اویند ؟
نه ، اینها بر خلاف خواسته طبیعی بشر است ، لهذا دنیا دیگر زیر بار
این حرف نرفت ، این حرف مسکوت ماند ، یکبار در دو هزار و سیصد سال
پیش افلاطون این پیشنهاد را کرد منتها برای یک طبقه نه عموم طبقات (
طبقه حاکمان فیلسوف و فیلسوفان حاکم ) و آنرا تنها راه جلوگیری از سوء
استفادهها تشخیص داده بود ، اما بعد خود افلاطون از این پیشنهاد خود
پشیمان شد ، بعد در قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم دوباره این پیشنهاد شد
و این بار نیز بشر آنرا قبول نکرد ، چرا ؟ چون بر خلاف طبیعت است .
حکما قاعدهای دارند ، میگویند ” القسر لا یدوم ” یعنی یک امر غیر
طبیعی دوام پیدا نمیکند ، هر جریانی که غیر طبیعی باشد باقی نمیماند و
تنها جریانی که طبیعی باشد قابل دوام است. مفهوم مخالف این سخن اینست
که جریانهای طبیعی قابل دوام است ، امکان بقاء دارد ، ولی جریانهای غیر
طبیعی امکان دوام ندارد .
علیهذا اگر دین بخواهد در این دنیا باقی بماند باید دارای یکی از این
دو خاصیتی که عرض کردم بوده باشد یا باید در نهاد بشر جای داشته باشد ،
در ژرفنای فطرت جا داشته باشد ، یعنی خود در درون بشر بصورت یک
خواستهای باشد که البته در آن صورت تا بشر در دنیاست باقی خواهد بود و
یا لااقل اگر خودش خواسته طبیعی بشر نیست ، باید وسیله باشد ، باید
تأمین کننده خواسته یا خواستههای دیگر بشر باشد اما این هم بتنهائی کافی
نیست ، باید آن چنان وسیله تأمین کنندهای باشد که چیز
دیگری هم نتواند جای او را بگیرد ، یعنی باید چنین فرض کنیم که بشر یک
رشته احتیاجات دارد که آن احتیاجات را فقط دین تأمین میکند ، چیز دیگری
غیر از دین و مذهب قادر نیست آن احتیاجات را تأمین کند . و الا اگر
چیزی در این دنیا پیدا شد که توانست مثل دین یا بهتر از دین آن حاجت و
آن خواسته را که دین تأمین میکرده است تأمین کند ، آن وقت دین از میان
میرود ، خصوصا اگر بهتر از دین هم تأمین کند .
در پیشرفت تمدن چقدر چیزهاست که به چشم خودمان میبینیم زود به زود
عوض میشود ، یک چیزی میآید و فورا جای آنرا میگیرد یک مثال محسوس
عرض کنم ، خیلی ساده ، تا چند سال پیش همه ما جوراب نخی میپوشیدیم ،
یک مرتبه این جورابهای نایلونی آمد . تا آمد بلا درنگ جورابهای نخی از
بین رفت ، و حتی کاسبهاو آن کسانی که کارشان و شغلشان کار جوراب نخی
فروشی بود ، اگر به کار دیگری تغییر شغل ندادند همه از بین رفتند ، چون
بشر عاشق چشم و ابروی جوراب نخی نیست ، جوراب میپوشد برای اینکه
جوراب داشته باشد ، پوششی برای پاداشته باشد ، میخواهد دوام داشته باشد
، قشنگ و زیبا باشد ، لطیف باشد ، وقتی یک چیزی آمد که دوامش از این
بهتر و خودش هم لطیف تر و صرفهاش نیز بیشتر است ؟ این باید برود
دنبال کارش زیرا زمانی خواستههای بشر را تأمین میکرد و تا آن زمان هم جا
داشت ، حالا چیزی دیگری پیدا شده که آن خواسته را خیلی بهتر از آن تأمین
میکند .
چگونه است که وقتی چراغ برق آمد چراغ موشی را باید از سرویس خارج کرد ؟ صنار هم آنرا نمیخرند ، بشر چراغ موشی را
برای چکار میخواست ؟ آنرا برای حاجتی میخواست ؟ چراغ برق آمد هم نورش
از آن بهتر بود و هم دود نمیکرد ، پس دیگر چراغ اولی را میاندازد دور ،
باید برود ، چون خواستهای را که او تأمین میکرد ، برق خیلی بهتر از آن
تأمین میکند .
اما اگر چیزی باشد که در اجتماع بشر آن چنان مقام و موقعیتی داشته باشد
که هیچ چیز دیگر قادر نباشد جای آنرا بگیرد ، آن خواستهای را که او تأمین
میکند ، هنری که او دارد ، کاری که او دارد ، هیچ چیز دیگر نتواند کار او
را انجام دهد ، نتواند هنر او را داشته باشد ، ناچار باقی میماند .
شما در این شرکت نفت خودتان اگر در جائی کارگری داشته باشید و کارگری
بهتر از او پیدا کنید، خیلی دلتان میخواهد آن کارگر اول خودش استعفاء
داده کنار رود و آن کسی که بهتر است بیاید جای او را بگیرد ، اما اگر
کارگر اولی هنر منحصر بفردی داشته باشد امکان ندارد بگذارید برود ، نازش
را میکشید و نگهش میدارید .
پس دین اگر بخواهد باقی باشد یا باید خودش جزو خواستههای بشر باشد ،
یا باید تأمین کننده خواستههای بشر باشد ، آن هم بدین شکل که تأمین کننده
منحصر بفرد باشد .
اتفاقا دین هر دو خاصیت را دارد ، یعنی هم جزو نهاد بشر است ، جزو
خواستههای فطری و عاطفی بشر است و هم از لحاظ تأمین حوائج و خواستههای
بشری مقامی را دارد که جانشین ندارد و اگر تحلیل کنیم معلوم میشود اصلا امکان
ندارد چیز دیگری جایش را بگیرد .
امدادهای غیبی در زندگی بشر - مرتضی مطهری
دیدگاههای مختلف درباره آینده بشر
علم زدگی
البته یک فرضیه و نظریه دیگری قبل از این نظریه وجود داشت که میشود
گفت دیگر امروز در کشورهای پیشرفته طرفداری ندارد ، ولیدر کشورهای دنباله رو
که تازه به آن رسیده اند ، طرفدارانی دارد و آن ، فکری است که
از بیکن و امثال بیکن شروع شد که گفتند چاره همه دردهای بشر علم است .
یک مدرسه بسازید ، یک زندان را خراب کنید . بشر همینقدر که به علم و
آگاهی رسید همه دردهایش چاره شده است . دردهای بشر چیست ؟ جهل است ،
ضعف و عجز در برابر طبیعت است ، بیماری ، فقر ، دلهره و اضطراب است
، ظلم انسان به انسان است ، آزمندی و حرص خود است . اینها دردهای
انسان است و علم چاره همه دردهای انسان است . شک نیست که در این
فرضیه قسمتی از حقیقت بود . علم ، درد جهل را چاره میکند ، درد عجز و
ضعف و زبونی در مقابل طبیعت را چاره میکند ، درد فقر را تا آنجا که
مربوط به طبیعت است چاره میکند . در این قسمتها حق و حقیقت بود اما
همه دردهای انسان که در این قسمتها و در رابطه انسان با طبیعت مشخص
نمیشود . اینها بیشتر مربوط به رابطه انسان با طبیعت است . دردهای ناشی
از رابطه انسان با انسان مثل ظلم و ستم و آزمندی ، و دردی که ناشی از
طبیعت ذاتی خود انسان است ، یعنی احساس تنهائی ، دلهره و اضطراب را
کهعلم نتوانست چاره بکند . بنابراین این فرضیه که علم درمان کننده همه
دردهای انسان است ، در آن کشورها منسوخ است ، در کشورهائی که پیرو
میباشند ، هنوز هستند افرادی که واقعا خیال میکنند که همه دردها را علم
میتواند چاره کند . اشتباه نشود غرض نفی کردن علم نیست . همانطور که
گفتم قسمتیو بلکه نیمی از دردهای انسان جز با علم با چیز دیگری چاره
نمیشود ولی انسان دردهای دیگری هم دارد که همان دردهای انسانی او است
یعنی دردهائی که مربوط به ابعاد انسانی انسان است ، مربوط به مرحله
تکامل معنوی انسان است نه تکامل ابزاری یا تکامل اداری . اینجا است که
علم قاصر است و دانشمندان به اینجا که میرسند میگویند علم بیطرف است ،
علم بیتفاوت است ، علم برای انسان ارزش وسیلهای دارد ، علم برای انسان
هدف نمیسازد ، علم هدفهای انسان را بالا نمیبرد ، علم به انسان جهت
نمیدهد ، بلکه انسان در جهتی که در زندگی انتخاب کرده است از نیروی علم
استفاده میکند .
امروز ما میبینیم بیشتر دردهائی که انسان از ناحیه انسان دارد ، از
ناحیه انسانهای عالم دارد نه از ناحیه انسانهای جاهل . آیا در رابطه
استعمارگر و استعمار زده در دنیای امروز در چند قرن اخیر جاهلها بودهاند
که جاهلها را استعمار و استثمار کردهاند ؟ یا جاهلها بودهاند که عالمها
را استثمار کردهاند ؟ و یا عالمها بودهاند که مردم دیگر ، جاهل و غیر
جاهل را استعمار و استثمار کردهاند . پس این فرضیه که علم و فرهنگ تنها
به عنوان علم و فرهنگ یعنی آنچه که انسان را به جهان آگاه میکند (
مقصودم از فرهنگ تا این حد است ) و جهان را به انسان
میشناساند و به عبارت دیگر ” شناخت ” چاره کننده همه دردهای انسان
است ، درست نیست . شناخت امری است ضروری و لازم و چیز دیگری جای آن
را نمیگیرد ، ولی اشتباه نشود تنها شناخت کافی نیست که همه دردهای بشر
را درمان کند .
تکامل اجتماعی انسان - مرتضی مطهری
دیدگاههای مختلف درباره آینده بشر
بدبینی و یأس نسبت به سرنوشت بشر و آینده بشریت
بعضی راجع به آینده به تردید مینگرند که اساسا آیا بشر آیندهای دارد یا
آیندهای ندارد ؟ یعنی در اینکه فنا و نیستی جامعه بشریت را به دست خود
بشر تهدید میکند سخت در تردیدند . در جامعههای غربی و در میان روشنفکران
و دانشمندان غربی این تردید زیاد به چشم میخورد . گروههایی دیگر از
این هم بالاتر . یعنی به تردید نمی نگرند ، بلکه نسبت به آینده بشریت
مأیوسند و نسبت به سرشت انسان [ و به قول آنها ] سرشت غیر قابل اصلاح
انسان به نهایت درجه بدبین هستند . اینها معتقدند که سرشت انسان همان
سرشت حیوانیت ، شهوت پرستی ، خودخواهی ، خودگرایی ، فریب ، دغل ،
دروغ ، ظلم و ستم و از این قبیل چیزهاست و از اولی که دنیای انسان و
زندگی اجتماعی انسان برقرار شده است این صحنه زندگی اجتماعی ، صحنه شر و
فساد انسان بوده است ، چهدر دوره توحش انسان و چه در دوره تمدن انسان . اینها معتقدند که تمدن و
فرهنگ ، ماهیت و طبیعت انسان را تغییر نداده و هیچ چیزی نتوانسته است
سرشت پلید این موجود به نام انسان را عوض کند ، منتها فرق انسان وحشی
بدوی ابتدائی با انسان متمدن با فرهنگ امروزی در هدفها و مقصدها نیست
بلکه فقط و فقط در نحوه کار است ، در روش است ، در صورت و شکل است .
انسان بدوی بهحکم بدوی بودن و مجهز نبودن به فرهنگ و تمدن ، جنایتهای
خودش را صریحتر و بیپرده انجام میداد ولی بشر متمدن با فرهنگ امروز
همان جنایتها را در زیر لفافهها و سترها و روپوشهای طلائی ، زیر عنوان
شیکترین کلمات و مدرنترین الفاظ و اصطلاحات انجام میدهد در حالی که
مطلب همانست ، در ماهیت آنچه انسان وحشی میکرده و آنچه انسان متمدن
میکند ، تفاوتی نیست ، در صورت و شکل آنها تفاوت است . نتیجه چیست ؟
میگویند نتیجه یأس و ناامیدی است . چاره چیست ؟ راهش چیست ؟ میگویند
انتحار دسته جمعی ، خودکشی . خوشبختانه در میان ما این فکرها کم است ،
اگر نبود که من اصلا اسمش را هم نمیبردم ولی چون به مقدار کم هست و
میدانم بالخصوص در میان طبقه دانشجو این فکرها کم و بیش ممکن است وجود
داشته باشد و در لابلای کتابهائی که مطالعه کردهام آمده است لذا به آن
اشاره میکنم .
عجیب این است که میگویند : انسانی که به بلوغ فرهنگی رسیده است باید
خودکشی کند ، چرا ؟ زیرا بعد از اینکه فهمید طبیعت انسانی لاعلاج است حق
دارد خودش را بکشد و حق دارد دیگران را هم
به خودکشی تشویق کند ، منطق ” صادق هدایت ” . این فکر در دنیای اروپا
به شکلهای مختلف رایج است ، و آمار نشان میدهد که علیرغم اینهمه رفاهی
که در دنیای متمدن وجود دارد ، آمار خودکشیها روز بروز بالا میرود و
آمارهای اینها را در همین روزنامهها و مجلات خودمان احیانا میبینیم که هر
سال از سال قبل بیشتر بالا رفته است . خود این هیپی گری ، یک پدیده
اجتماعی است . این خودش یکنوع عکسالعمل و بیزاری جویی از تمدن است و
به این معنی است که تمدن نتوانسته کاری برای انسان انجام بدهد یعنی
نتوانسته است انسان را تغییر بدهد ، انسان را عوض کند . این هیپی گری
دنیای غرب را با هیپی گریهای بین خودمان که همه چیزمان تقلیدی است حتی
سر زانوها را وصله کردن ، مقایسه نکنید . در این ، فکری نیست . ولی آنها
که در آنجا این فکر را به وجود آوردهاند در واقع فلسفهای دارند ، فلسفه
بیزاری و اظهار تنفر از تمدن که این تمدن نتوانسته است درباره انسان
کاری بکند ، و این گره ، باز شدنی و این مشکل ، حل شدنی نیست . لابد
گزارشهایی را که درباره پناه بردن به مواد مخدر و احیانا از یونسکو و از
جاهای دیگر است و در بعضی از مقالات بسیار مفید برخی از دانشمندان
خودمان ، اساتید محترم دانشگاه آمده است خواندهاید . پناه بردن به مواد
مخدر در آن کشورها ، از همین فکر یأس و ناامیدی و بدبینی به آینده
بشریت است .
آنوقتی که بشر برسد به این مرحله که ببیند چاره پذیر نیست ، هیچکدام
از اصلاح و انقلاب ، نتوانسته است انسان را عوض بکند و وقتی که خوب فکر
میکند ، میبیند هر چه که رژیمها و سیستمهایحکومتی ، رژیمهای اقتصادی و غیر اقتصادی عوض شده است ، فقط شکل عوض
شده ، معنا و روح و باطن تغییر نکرده ، میگوید پس دیگر اساسا رهایش
کنیم . این یک فرضیه و یک نظریه است .
تکامل اجتماعی انسان - مرتضی مطهری
فرمان حضرت امیر علیه السلام در ترک زخارف دنیا
امیرالمومنین فرمود : من شما را امر می کنم که این زخارف دنیا را که شما را ترک می کند ، رها کنید ، این قدر به فکر مادیات برای خودتان نباشید ، چون اینها اَلْزّائِلَةُ عَنْکُمْ، اینها همه زوال پیدا می کند . وَ إِنْ لَمْ تَکُونُوا تُحِبُّونَ تَرْکَهَا ، اگرچه شما دوست ندارید که این مال و این عیش و این مقام ، شما را رها کند ، اما رها می کند وَ المُبْلِیَةُ لاِجسادِکُمْ وَ اِنْ اَحْبَبْتُمْ تَجْدِیدَهَا ، این دنیا جسمهای شما را می پوساند و خاک می کند ، اگرچه شما می خواهید که آنها زنده بشوند . این دنیا شما را پیر می کند ، ضعیف می کند و قوا را نابود می کند ، اگرچه شما می خواهید این قوا همیشه برای شما بماند و روز به روز تجدید بشود . فَإِنَّمَا مَثَلُکُمْ وَ مَثَلُهَا کَرَکْبٍ سَلَکُوا سَبِیلًا فَکَانَّهُمْ قَدْ قَطَعُوهُ وَ أَفْضَوْا إِلَی عَلَمٍ فَکَانَّهُمْ قَدْ بَلَغُوهُ . در جاده یی با سرعت دارید می روید ، نشانه یی در دوردست هست ، آن را از دور می بینید ، اما خواهی نخواهی با طی طریق به آن خواهید رسید . این جاده ، همان دنیاست . آن سنگ نشانه و آن علم ، همان اجل و همان سرآمد و همان منتهای مدت است که ناگزیر به آن می رسیم . . . . فلا تَنافَسُوا فی عِزِّ الدُنیا وَ فَخْرِها ، برای عزتها و جاه و جلال ظاهری و نام و نشان گذرا ، با یکدیگر تنافس نکنید ، حسادت نکنید ، رقابت نکنید . وَ لا تَعْجَبُوا بِزینَتِها وَ نَعیمِها ، به زینت و نعمت دنیا شگفت زده نشوید . وَ لا تَجزَعوا مِنْ ضِرائها وَ بُوءسِها ، از سختیها و دشواریهای زندگی کوتاه دنیا ، به جزع نیایید . فَانَّعِزَّالدُّنیا وَ فَخْرِها اِلی انْقَطاع ، این زینت و عزت ، رو به انقطاع و نابودی است . وَ اِنَّ زینَتَها وَ نَعیمِها اِلی ارْتِجاع ، زیباییها و نعمتها ، رو به برگشت دارد . جوانی و نشاط و زیبایی ، جای خود را به پیری و افسردگی و خمودگی می دهد . وَ اِنَّ ضِراعِها وَ بُوءسِها الِی نَفاد ، سختیها هم تمام می شود و از بین می رود . وَ کُلُّ مُدَّةٍ مِنْها اِلی مُنْتَهی ، همه زمانهای این عالم و این زندگی ، به سوی پایان حرکت می کند . وَ کُلُّ حَی فیها اِلی فَناء ، همه زنده ها به سوی پوسیدگی و کهنگی راه می روند .
این همان امیرالمومنین است که با دست خودش مزرعه آباد می کرد ، چاه حفر می کرد . این حرفها را زمانی بر زبان آورده است که حکومت می کرد . در راس کشوری قرار داشت که از مناطق ماورا النهر تا دریای مدیترانه ، در زیر نگین این قدرت بود و آنها را اداره می کرد . او جنگ داشت ، صلح داشت ، سیاست داشت ، بیت المال داشت ، فعالیت داشت ، سازندگی داشت . این حرفها به معنای آن نیست که دنیا را آباد نکنید . این حرفها به معنای آن است که خودتان را محور همه تلاشها و کارهای مادی ندانید ، برای خود ، همه قوا را صرف نکنید ، برای سهم خود از زندگی ، دنیا را جهنم نکنید ، برای مال ، برای منال ، برای راحتی ، برای پول ، زندگی را برانسانهای دیگر تلخ نکنید.(امام خامنه ای ، حدیث ولایت 8/8/1377)
ساده زیستی - موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت