علي مداري حقّ
علي مداري حقّ
مطلب ديگري كه مأثور از اهل بيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) است و زمينه مساعدي براي تبيين حيات عارفانه علوي است اين است: «عليّ مَعَ الحقّ والحق مع علي، يدُور معه حيثما دار»؛ يعني علي(عليهالسلام) با حق است و در مدار حق ميگردد و هر جا حق باشد علي(عليهالسلام) آنجاست، يا آنكه حق در مدار علي(عليهالسلام) ميگردد و هر جا علي(عليهالسلام) باشد وجود حق را در آنجا ميتوان كشف كرد.
تشريح اين مطلب كه ضمير «يدور» به حق برميگردد و ضمير «دار» به علي(عليهالسلام) يا به عكس، در پرتو تحليلي ميسّر است كه بدون عنايت به آن حق مداري علي(عليهالسلام) يا علي مداري حق روشن نميشود:
براي «حق» معاني گونهگون ياد شده است كه دو معناي آن در اينجا مطرح است و شايد مرجع معاني ديگر همين دو معنا باشد. البته براي دو معناي آن نيز جامع مشتركي وجود دارد كه مانع توهم اشتراك لفظي است.
معناي اول حق، همان «هويت مطلق لابشرط مقسمي» است كه نزد اهل معرفت عين ذات خداوند است و چنين حقي هرگز مقابل ندارد؛ زيرا حقِ مزبور همان حقيقت مطلق و نامتناهي است كه غير از عدم محض و «لَيْسِ» صرف چيزي در مقابل آن نيست و اگر به چنين مقابلي عنوان باطل اطلاق شود حتماً تقابل آن با حق از سنخ تقابل تناقض است، نه عدم و ملكه؛ زيرا باطل در اينجا به معناي عدم محض است، و عدم صرف صلاحيت و شأنيت هيچ چيز را ندارد. پس تقابل آن با حق از صنف تقابل متناقضان است، نه غير آن: (ذلك بأنّ الله هو الحق وأنّ مايدعون من دونه هوالباطل وأنّ الله هو العلي الكبير (لقمان/30)) حق به اين معنا همانطور كه مقابل ندارد «مَعْ» و مصاحب هم نخواهد داشت؛ يعني هرگز چيزي، با خدا نبوده و نيست، در عين آنكه خدا با همه اشيا و اشخاص هست؛ زيرا هر چه فرض شود ممكن است و هر ممكني محتاج به واجب و معلول او و بعد از او خواهد بود. پس فرض صحيح ندارد كه چيزي با خدا باشد. بنابراين، خداوند حقّ محض است و چيزي با حق صرف نبوده و نيست.
معناي دوم حق همان ظهور الهي و فعل صادر از خدا و حكم نشأت يافته از اراده مبدأ جهان آفرينش است و چنين حقي مقابل دارد و مقابل آن باطل است كه تقابل باطل با حق مزبور از سنخ تقابل عدم و ملكه است، نه تناقص؛ زيرا باطل در اين فرض چيزي است كه صلاحيّت حق شدن را دارد، اگرچه فعلاً فاقد آن است؛ چنانكه برخي از امور نه حق است و نه باطل؛ مانند معاني مفرد، نظير معناي «شجر» كه به تنهايي چون مفرد است و قضيّه نيست و ادراك آن از سنخ تصور است نه تصديق، نه مصداق حق است و نه مصداق باطل، خواه حق و باطل به لحاظ عقل نظر و دانش باشد و خواه حق و باطل به لحاظ عقل عمل و ارزش باشد.
طبق اين شواهد تقابل حق و باطل به معناي ياد شده از صنف تقابل عدم و ملكه است، نه تقابل تناقض. هر گونه حقّي (به معناي دوم) اعم از شخص يا شيء چون موجود امكاني است صادر يا ظاهر از خداوند است و آيه كريمه (الحقّ من ربّك… (آل عمران/60))ظاهر در اين است كه هر چه حق به معناي دوم است از خداست؛ يعني چنين حقّي نه مستقل است تا نيازمند به مبدأ صدور يا ظهور نباشد و نه از غير خداست تا به خداوند متكّي نباشد، بلكه حق مزبور حتماً محتاج است نه غني، و ضرورتاً به خداوند وابسته است نه به غير او.
حق مزبور يا صادر اول است يا از لوازم صادر اول؛ چون صادرِ اوّل از مبدأ الهي همانا خليفه تام و انسان كامل و «مختصر شريف» و «كَوْن جامع» است كه خود، مظهر اسم الهي است و هر چه در آن رتبه فرض شود يا عين هويّت اوست يا از لوازم تحليلي هويت نه ماهيت او خواهد بود و در نشأه كثرت ميتوان لازم را همراه ملزوم دانست و آن را در مدار ملزوم يافت و در محور ملزوم جستجو كرد.
حقّ مزبور در نشأه كثرت يا علمي است يا خُلقي و عملي. اگر از سنخ علم و انديشه بود براساس اتحاد علم و عالم و معلوم بالذات به هويّت عالم و انديشمند متكي است و اگر از صنف خُلق و انگيزه بود به هويّت متخلّق و صاحب عزم برميگردد و چنين انسان محقّق و متحقّقي، در جامعه انساني به لحاظ تصويب علمي و تصميم عملي از اولواالعزم عادي محسوب ميشود؛ يعني اگر افراد عادي خواستند حق بودن عقيده يا اخلاق يا رفتاري را بفهمند به چنين انسان كامل معصوم كه خليفه تامّ الهي است (بيواسطه يا با واسطه) مراجعه ميكنند و با عقيده و خُلق و عمل وي حق و باطل آنها را تشخيص ميدهند.
بنابراين، هر گونه علمِ صائب و خُلق و عمل صالح با علم و عمل انسان كامل معصوم ارزيابي ميشود؛ يعني حق به معناي دوم در نشأه كثرت در مدار انسان كامل معصوم ميگردد؛ نه پيش از اوست كه انسان معصوم در مرحلهاي از مراحل سابق جهانِ امكان فاقد حق به معناي دوم باشد و نه پس از اوست كه انسان معصوم در رتبهاي از مراتبِ لاحقِ منطقه امكان واجد حق نباشد، بلكه همراه اوست و با وي معيّت دارد.