داستانی از حلم امام حسن علیه السلام
پیرمردی ناآگاه، از اهالی شام بود که در مدینه به سر میبرد. روزی با دیدن امام حسن علیه السلام تا توانست به ایشان بدگویی کرد. وقتی که بدگوییهایش تمام شد امام علیه السلام کنار او آمد و به او سلام کرد و در حالی که لبخند در چهره داشت به او فرمود: ای پیرمرد! گمانم غریب هستی؟
پیرمرد که از رفتار بد خود و برخورد خیلی خوب امام منقلب و شرمنده شده بود با گریه گفت: گواهی میدهم که تو خلیفه خدا در زمینش هستی، خداوند آگاهتر است که مقام رسالت خود به کسی بدهد، تو و پدرت مبغوض ترین افراد در نزد من بودید ولی اینک محبوب ترین انسانها در نزد من میباشید و چنین بود که امام با صبر خود انسانی را از گمراهی خارج نمود.