داستان حمّالِ مستجاب الدعوة
داستان کوتاه
داستان حمّالِ مستجاب الدعوة
در نجف پیرمردی بود كه آدم بسیار خوبی بود و حمال بود. حدود پنجاه و شش، هفت سال قبل که ما نجف بودیم، او را دیدم.
محاسن بلندی داشت و قدي کوتاه و به او حسین آقا ميگفتند. لباسهای او همیشه شش، هفت تا وصله داشت، اما این لباسها همیشه شسته و قشنگ بود.
با وجودی که حمّال بود هیچگاه لباسهايش چرک نبود. یک طناب روی شانه او بود. سرش هم پایین بود و همیشه ذکر ميگفت و راه ميرفت.
اگر کسی کاری داشت و مثلاً ميخواست باری را جابهجا کند، ميگفت: حسین آقا! این بار را بردار و به فلان جا ببر». من دیده بودم فوراً طنابش را باز ميکرد و بار را روي آن ميگذاشت و بلند ميکرد. بعد سرش را زير ميانداخت و ميرفت. به مقصد که ميرسيد، بار را زمین ميگذاشت و طناب خود را بر میداشت و ميرفت. ميگفتند: «حسین آقا! کجا رفتی؟» ميگفت: «امری داشتید؟» ميگفتند: «بايست دست مزدت را بگير».
هر چه به او ميدادند، در جيبش ميگذاشت و ميگفت: «خدا برکت بدهد». در قيد این حسابها نبود که کم دادند يا زياد.
نظرش اين بود که من این بار را برای خدا برمی دارم و او هم برای خدا یک چیزی به من ميدهد. این وضع او بود.
كوچههاي نجف خيلي باريك بود. بعضی کوچه های آن یک متر، یک متر و نیم بود. خانه های آنجا اغلب کوچک است.
طبقه بالاي يك خانه، مادري بچه اش روي دوشش بود و لباسهایش را روی بند یا روی دیوار پهن ميکرد آن بچه پایین را نگاه کرد و چیزی دید؛ لذا دست و پا زد و این خانم هم حواسش نبود.
بچه از دستش خارج شد و افتاد. یک دفعه این مادر، بدون اختیار نعره زد. من آنجا نبودم، ولي شنیدم. این حسین آقا هم از آنجا رد ميشده است. صحنه را كه ميبيند، صدا ميزند: «خدایا! بچه را نگه دار». بچه وسط زمین و آسمان ایستاد. حسین آقايِ حمال جلو آمد و دستها را بالا کرد و گفت: «خدایا بده».
بچه به آرامي پايين آمد . حسين آقا بچه را گرفت و پایین گذاشت. دور او را گرفتند که: «حسین آقا! تو مستجاب الدعوه ای».
گفت: «نه بابا. من حمال خودتان هستم.
یک عمری خدا هر چه گفت، گفتم: چشم. حالا هم هر چه من بگویم، خدا می گوید: چشم». این طور است عزیز من!
برای حل شدن مشکلاتمان نیاز به ختم و چله و … نیست فقط کافیست به کلام خدا عمل کنیم.
داستان بزرگان به نقل از آيت الله ناصري
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ