خدا در انديشه والش
بعد از عصر روشنگری در غرب ، دين و خدا از صحنه زندگي حذف شد و دين شخصي مطرح شد. خدا هم خدايي شخصي شد كه فقط با تجربه مي توان چنين خدايي را درك كرد وشناخت. و ديگر خبري از آموزه هاي وحياني از شناساندن پروردگار به بشر نبود . در همين تجربه هاي مختلف شخصي بود كه تلقي از خداوند زياد شد و هركس خداي را به قدر تخيل و وهم خويش توصيف مي كرد .والش نيز بر مبناي تجربه عرفاني خويش خدايي را به تصوير كشيد، كه نه تنها مطابق با آموزه هاي اديان الهي نمي باشد ، بلكه خدايي است عاجز كه حكمت وجودي اين خدا ، نظاره گري خداييِ انسان مي باشد. والش به خاطر اين كه بتواند خداي خيالي خويش را بر كرسي هستي بنشاند، باورهاي قبلي كه اديان و از طريق وحي به وجود وجود آمده را كنار مي زند.
«خدا: شما نمي توانيد خدا را بشناسيد مگر آن كه اين باور را كه از پيش خدا را شناختيد ، متوقف سازيد خداوند حقيقت را به تو نمي فهماندمگر آن كه تو ديگر به حقيقتي كه به آن معتقد هستي فكر نكني» والش: ولي حقيقتي كه من درباره خدا مي دانم از جانب خداوند آمده است. خدا: چه كسي اين را گفته ؟ والش : روحانيون ، رهبران ، خاخام ها ، كشيش ها . خدا : آنها منابع موثقي نيستند.
والش مي كوشد خدايي را به تصوير بكشد كه كاري جز مشاهده ندارد ، خدايي كه در برابر انسان و اتفاقات هستي نظاره گري مي كند «آنچه من انجام مي دهم مشاهده است نه قضاوت اين خيالي بس باطل است اگر تصور كني كه خداوند به اين شكل يا آن شكل به كار تو دقت و توجه دارد »[18]
خداي والش خدايي است كه از تناقضات صحبت مي كند و خلق او چيزي جز تناقضات نيست « دنيا پر از تناقضات است. عدم تناقض الزاماً مؤلفه حقيقت نيست گاهي حقايق بزرگتري درون تناقضات مستطردند.
بینش اومانیستی تفکر نوین تا حدی در آموزه های والش آشکار است که شباهت ذاتی انسان با خدا را مطرح می کند «خدا:از نظر ذات ما شبيه يكديگر هستيم با تواناييها و خصوصياتي ويژه از جمله برخورداري از قدرت خلقت»[19] تو همچون من ، خالق و مخلوق هستی[20] هر تجربه اي كه تو داري خداوند هم داراست [21]. خداوند ، در تو و در هر واحد انرژي عالم هستي خود را به عنوان بخشهايي از كل مي شناسد و بنابراين به خود اين امكان را مي دهد كه خود را به صورت كل در تجربه اي كه از خود دارد بشناسد[22]
والش حتي دوست ندارد اين خدا را بالاتر از انسان ببرد« اين را بگويم خداوند از همه چيز بالاتر است ولي اين برتري را چون پتك بر سر انسان نكوبيده[23]»
خداي خيالي والش با تأثیر از آموزه ثنویت گنوسیستی ، مركب از هستي و نيستي ، نور وتاريكي مي باشد كه والش اسم آن را دوگانگي رباني مي گذارد البته عرفان کابالیستی با قرائت وحدت از این اندیشه الحادی به کمک والش می رسد «من فقط با تجربه كردن آنچه نيستم ، مي توانم آنچه هستم را تجربه كنم با وجود اين ، من آنچه نيستم هستم. پس تو يك پديده دوحالتي Dichotomy رباني را درمي يابي و من هماني هستم ، كه هستم»[24] من نور وتاريكي هستم .كه آفريننده نور است . من بركت و خوبي بي پاياننم . من بدي اي هستم كه خوبي مي آفريند من همه اينها هستم . و مجموعه اي از همه چيز و من نمي توانم جزئي از خودم را بدون تجربه كل وجودم تجربه كنم تو از من واحد مي سازي نه تكثر بلندي مي سازي نه پستي خوبي مي سازي نه بدي تو با نفي نيمي از من در واقع نيمي از خود را نفي مي كني و با اين كار به گوهر ذات خود پي نمي بري[25] دوحالت بودن خدا يعني من آنچه نبستم هستم[26]
والش در كودكي در اثر تجربة يك خانواده كاتوليك متعصب موجب شده تا از خدا تصويري وحشتناك و انتقام جو داشته باشد كه به جريانات آن در كتاب دوستي با خدا[27] اشاره مي كند. او به خاطر عقده گشايي از آن دوران به كلي صفت عدالت و حكمت خدا را زير سؤال مي برد[28]
مهمترين عقيده نسبت به خدا در تفکر نوین و انديشه والش خدايي است كه برگرفته از انديشه هاي كاباليستي و تائوئيستي مي باشد خدايي كه در حد انرژي فروكاهش مي گردد
«خداوند انرژي است انرژي خالص و خام كه تو حيات مي نامي با اين آگاهي ما به حقيقتي تازه مي رسيم خداوند يك فرايند است من فرايندي هستم كه توسط آن آفرينش خلق شده»[29]
نتيجه اين پندار نسبت به خدا اين است كه اين خدا مخلوق انديشه آدمي مي باشد ، چون اين انديشه هست كه انرژي مي آفريند و والش از اين سخن به عنوان راز خدا نام مي برد ؛ «مي داني هر فكري درباره من داشته باشي مرا همان گونه خواهي ديد هزاران سال است بشر بر اساس افكاري كه از من داشته است مرا ديده است اين بزرگترين راز در مورد خداوند است من آن گونه كه تو مرا مي پنداري بر تو ظاهر خواهم شد خداوند هماني است كه تو مي پنداري» [30] این خدا همان خدایی است که با احساس تجلی می کند
«وقتي از ته دل لبخند مي زني ، عشق مي ورزي ، مي خواني ، رقص و پايكوبي مي كني نسبت به حضور من هوشيارتر مي شوي اين والاترين تعبير از من است هنگامي كه اين ويژگي ها را ابراز مي كني ، مرا ابراز مي كني اين را به معني واقعي كلمه مي گويم تو مرا ابراز مي كني يعني مرا پديدار مي كني.»[31]
در تفکر نوین ، خدا از وجود تشخصّی به یک فرایند تبدیل می شود . خدای زندگی آفرین تبدیل به فرایند زندگی می شود «واژه های خدا و زندگی مترادف هستند چنانچه روندی را مشاهده می کنی ، روند شکل گیری زندگی ست ، پس همانگونه که پیش تر گفتم تمامی شما ، خدای در حال شکل گیری هستید . به عبارت دیگر ذات الهی در وجود تمامی تمامی شما هست»[32]. در این دیدگاه انسان فرایند تکامل را طی می کند که از موجود تک سلولی آغاز شده و حالا به شکل انسان درآمده و در نهایت به خدا تبدیل خواهد شد . به همین جهت تعدادی از رهبران تفکر نوین از جمله دونالد والش در سال 2008 به دعوت دیپاک چوپرا به بنیاد چوپرا ، یکجا جمع می شوند و بنیاد رهبران تکاملی جهان را بنیان گذاری می کنند و تئوری تکامل به عنوان یکی از آموزه های اصلی چنبش تفکر نوین مورد توجه قرار می گیرد.
خدا واژه ای است که قربانی معنویت سکولار گردیده است . در این دیدگاه خدامحوری مفهومی ندارد اگر چه از خدا باوری زیاد گفته می شود . باور به خدایی که ساخته شده در فرایند زندگی است «تمامی مردم با معنویت موافق هستند ، حتی اگر ندانند و آن را به این نام نخوانند ، زیرا معنویت چیزی جز خود زندگی به همان گونه که هست نیست . معنویت می گوید هر آنچه که هست ، جزیی از زندگی ست. کسی نمی تواند با این گفته مخالفت ورزد . وجود خدا و هر آنچه هست جزیی از خداست[33]
[18] گفتگو با خدا ج 3 ص 162
[19] گفتگو با خدا ج 1 ص 64
[20] دوستی با خدا ص 178
[21] گفتگو با خدا ج1 ص 173
[22] گفتگو با خدا ج2 ص 138
[23] گفتگو با خدا ج2 ص 344
[24] گفتگو با خدا ج2 ص 138
[25] گفتگو با خدا3 ص 35
[26] گفتگو با خدا ج3 ص 35
[27] دوستي با خدا ص 21
[28] گفتگو با خدا ج2 ص 347
[29] گفتگو با خدا ج3 ص 376
[30] دوستي با خدا ص 110
[31] دوستي با خدا ص 37
[32] دوستی با خدا ص 321