علي مداري حقّ
ادامه
از اينجا به پرسشي مستور و مطوي پاسخ داده ميشود و آن اينكه، در هر كدام از سبق و لحوق و معيّتْ ملاك خاص معتبر است؛ يعني اگر گفته شد: «الف» و «باء» معيّت دارند، اين سئوال مطوّي است كه اين دو، در چه چيز معيّت دارند و ملاك معيت اين دو چيز چيست. گاهي ملاك معيّت خارج از طرفين است، مانند معيّت دو جسمِ متمكن كه ملاك معيّت آنها مكان واحد است و نظير معيت دو رخداد مُتزمِّن كه ملاك معيّت آنها زمان واحد است، و گاهي ملاك معيّت خارج از طرفين نيست بلكه يكي از آن دو به منزله اصل و ديگري به منزله فرع محسوب ميشود و ملاك معيتِ اصلو فرعْ همان اصلاست؛نظير معيّت زمان ومتزمّن كه ملاك معيّت آنها در اينجا همان زمان استكه متَزمّن خاص آنرا همراهي ميكند.ملاك معيّت علمِ حق يا خُلق و عمل حق با انسان كامل معصوم همان هويّت اصيل انسان كامل معصوم است، نه بيرون از آن؛ گرچه ملاك حق بودن هر شخص يا شيء به ربط وجودي آن با هويّت مطلق الهي است كه حق محض است و بر اثر اطلاق ذاتي و عدم تناهي آن نه مقابل دارد و نه «مَعْ».
از اين رهگذر معناي «عليّ مع الحق والحق مع عليّ» روشن ميشود كه حقِ فعلي(نه حقّ ذاتي) علي مدار است و علي(عليهالسلام) كه در مقام ظهور و فعل خدا حقّ ممثّل است منشأ ظهور علوم صائب و اخلاق و اعمال صالح خواهد بود.
...
آنچه ميتواند اين تحليل عقلي معيّت حق با علي را تبيين كند و آن را تقرير و دلهاي ولايتمداران را مشروب و صدور آنان را مشروح كند چند چيز است:
1 ـ خطبه رساي تبليغي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در غدير خم كه آن حضرت در روز نصب علي بن ابيطالب (عليهالسلام) به خلافت اسلامي چنين گفت: «… اللهمّ أدِر الحق معه حيث دار»؛ خدايا حق را در مدار علي بگردان و هيچگاه از او جدا نكن وعلي(عليهالسلام) را مدار و محور حق قرار ده؛ هر جا از نظر علمي و عملي علي بن ابيطالب(عليهالسلام) حاضر است، حق را در همانجا حاضر كن، به طوري كه علي و حق هرگز از هم جدا نشوند و حق در صحابت علي باشد و از معيّت علوي برخوردار باشد، نه آنكه علي را تابع حق كني و حق در جاي ديگر متمركز باشد و علي بن ابيطالب(عليهالسلام) مكلّف باشد كه تابع آن مركز گردد و در مدار غير خود بگردد.
2 ـ علي بن أبيطالب(عليهالسلام) از جايي ميگذشت. رسول اكرمصلي الله عليه و آله و سلم دو بار فرمود:
«الحق مع ذا… ». ابوذر گفت: من شنيدم رسول خداصلي الله عليه و آله و سلم ميفرمود: «عليٌّ مع الحقّ والحقّ معه وعلي لسانه والحقّ يدور حيثما دار عليٌّ».
از اينجا تفاوت حق محوري ديگران مانند عمّار ياسر با حق مداري علي بن ابيطالب(عليهالسلام) معلوم ميشود؛ زيرا آنان در مدار حق ميگردند و حق در محور علي(عليهالسلام) دور ميزند و در نتيجه همه صاحبان حق و حاميان و پيروان آن در مدار علي بن ابيطالب دور ميزنند و خواهند زد.
حيات عارفانه امام علي(عليهالسلام)
فرم در حال بارگذاری ...
علي مداري حقّ
علي مداري حقّ
مطلب ديگري كه مأثور از اهل بيت عصمت و طهارت(عليهمالسلام) است و زمينه مساعدي براي تبيين حيات عارفانه علوي است اين است: «عليّ مَعَ الحقّ والحق مع علي، يدُور معه حيثما دار»؛ يعني علي(عليهالسلام) با حق است و در مدار حق ميگردد و هر جا حق باشد علي(عليهالسلام) آنجاست، يا آنكه حق در مدار علي(عليهالسلام) ميگردد و هر جا علي(عليهالسلام) باشد وجود حق را در آنجا ميتوان كشف كرد.
تشريح اين مطلب كه ضمير «يدور» به حق برميگردد و ضمير «دار» به علي(عليهالسلام) يا به عكس، در پرتو تحليلي ميسّر است كه بدون عنايت به آن حق مداري علي(عليهالسلام) يا علي مداري حق روشن نميشود:
براي «حق» معاني گونهگون ياد شده است كه دو معناي آن در اينجا مطرح است و شايد مرجع معاني ديگر همين دو معنا باشد. البته براي دو معناي آن نيز جامع مشتركي وجود دارد كه مانع توهم اشتراك لفظي است.
معناي اول حق، همان «هويت مطلق لابشرط مقسمي» است كه نزد اهل معرفت عين ذات خداوند است و چنين حقي هرگز مقابل ندارد؛ زيرا حقِ مزبور همان حقيقت مطلق و نامتناهي است كه غير از عدم محض و «لَيْسِ» صرف چيزي در مقابل آن نيست و اگر به چنين مقابلي عنوان باطل اطلاق شود حتماً تقابل آن با حق از سنخ تقابل تناقض است، نه عدم و ملكه؛ زيرا باطل در اينجا به معناي عدم محض است، و عدم صرف صلاحيت و شأنيت هيچ چيز را ندارد. پس تقابل آن با حق از صنف تقابل متناقضان است، نه غير آن: (ذلك بأنّ الله هو الحق وأنّ مايدعون من دونه هوالباطل وأنّ الله هو العلي الكبير (لقمان/30)) حق به اين معنا همانطور كه مقابل ندارد «مَعْ» و مصاحب هم نخواهد داشت؛ يعني هرگز چيزي، با خدا نبوده و نيست، در عين آنكه خدا با همه اشيا و اشخاص هست؛ زيرا هر چه فرض شود ممكن است و هر ممكني محتاج به واجب و معلول او و بعد از او خواهد بود. پس فرض صحيح ندارد كه چيزي با خدا باشد. بنابراين، خداوند حقّ محض است و چيزي با حق صرف نبوده و نيست.
...
معناي دوم حق همان ظهور الهي و فعل صادر از خدا و حكم نشأت يافته از اراده مبدأ جهان آفرينش است و چنين حقي مقابل دارد و مقابل آن باطل است كه تقابل باطل با حق مزبور از سنخ تقابل عدم و ملكه است، نه تناقص؛ زيرا باطل در اين فرض چيزي است كه صلاحيّت حق شدن را دارد، اگرچه فعلاً فاقد آن است؛ چنانكه برخي از امور نه حق است و نه باطل؛ مانند معاني مفرد، نظير معناي «شجر» كه به تنهايي چون مفرد است و قضيّه نيست و ادراك آن از سنخ تصور است نه تصديق، نه مصداق حق است و نه مصداق باطل، خواه حق و باطل به لحاظ عقل نظر و دانش باشد و خواه حق و باطل به لحاظ عقل عمل و ارزش باشد.
طبق اين شواهد تقابل حق و باطل به معناي ياد شده از صنف تقابل عدم و ملكه است، نه تقابل تناقض. هر گونه حقّي (به معناي دوم) اعم از شخص يا شيء چون موجود امكاني است صادر يا ظاهر از خداوند است و آيه كريمه (الحقّ من ربّك… (آل عمران/60))ظاهر در اين است كه هر چه حق به معناي دوم است از خداست؛ يعني چنين حقّي نه مستقل است تا نيازمند به مبدأ صدور يا ظهور نباشد و نه از غير خداست تا به خداوند متكّي نباشد، بلكه حق مزبور حتماً محتاج است نه غني، و ضرورتاً به خداوند وابسته است نه به غير او.
حق مزبور يا صادر اول است يا از لوازم صادر اول؛ چون صادرِ اوّل از مبدأ الهي همانا خليفه تام و انسان كامل و «مختصر شريف» و «كَوْن جامع» است كه خود، مظهر اسم الهي است و هر چه در آن رتبه فرض شود يا عين هويّت اوست يا از لوازم تحليلي هويت نه ماهيت او خواهد بود و در نشأه كثرت ميتوان لازم را همراه ملزوم دانست و آن را در مدار ملزوم يافت و در محور ملزوم جستجو كرد.
حقّ مزبور در نشأه كثرت يا علمي است يا خُلقي و عملي. اگر از سنخ علم و انديشه بود براساس اتحاد علم و عالم و معلوم بالذات به هويّت عالم و انديشمند متكي است و اگر از صنف خُلق و انگيزه بود به هويّت متخلّق و صاحب عزم برميگردد و چنين انسان محقّق و متحقّقي، در جامعه انساني به لحاظ تصويب علمي و تصميم عملي از اولواالعزم عادي محسوب ميشود؛ يعني اگر افراد عادي خواستند حق بودن عقيده يا اخلاق يا رفتاري را بفهمند به چنين انسان كامل معصوم كه خليفه تامّ الهي است (بيواسطه يا با واسطه) مراجعه ميكنند و با عقيده و خُلق و عمل وي حق و باطل آنها را تشخيص ميدهند.
بنابراين، هر گونه علمِ صائب و خُلق و عمل صالح با علم و عمل انسان كامل معصوم ارزيابي ميشود؛ يعني حق به معناي دوم در نشأه كثرت در مدار انسان كامل معصوم ميگردد؛ نه پيش از اوست كه انسان معصوم در مرحلهاي از مراحل سابق جهانِ امكان فاقد حق به معناي دوم باشد و نه پس از اوست كه انسان معصوم در رتبهاي از مراتبِ لاحقِ منطقه امكان واجد حق نباشد، بلكه همراه اوست و با وي معيّت دارد.
فرم در حال بارگذاری ...
علائم کلی مزاج
- بخش اول تفصیلی
1.جثه ظاهری فرد چاقی یا تنومندی نشانه رطوبت ،لاغری و عدم استعداد چاقی، نشانه خشکی مزاج شخص است
2.اندازه اعضا و اندامها خشک مزاجان دارای اندام و اعضای ظریفی هستند(قطر انگشتان و استخوان ها، صورت، بینی و لب و …) تر مزاجان، ضخیم و زمخت هستند.
3.رنگ پوست بدنقرمز، نشانه گرمی و تری زرد، نشانه گرمی و خشکی سفید، نشانه سردی و تری تیره، نشانه سردی و خشکی مزاج است.
4.مشخصات ظاهری و رشد مو گرمی مزاج منجر به رشد سریع مو، معمولا از نوع مشکی، ضخیم و پرپشت می شود
سردی مزاج منجر به کندی رشد مو، معمولا از نوع بور و خرمایی، نازک یا کم پشت می شود مجعد بودن مو می تواند نشانه خشکی مزاج صاف و حالت پذیر بودن مو، نشانه تری باشد.
5.خصوصیات لمسی پوست خشکی پوست می تواند نشانه خشکی مزاج نرم و انعطاف پذیری پوست، می تواند نشانه رطوبت مزاج باشدمعمولا گرم مزاجان پوست گرم و سرد مزاجان، پوست سردی دارند.
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین جمعه ماه رمضان
جابر بن عبدالله انصاری:
در آخرین جمعه ماه رمضان خدمت رسول خدا رسیدم. تا چشم پیامبر به من افتاد فرمود: جابر! این آخرین جمعه ماه رمضان است پس با آن خداحافظی کن و بگو :
اللَّهُمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنْ صِيَامِنَا إيَّاهُ ، فَإنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِي مَرْحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِي مَحْرُوماً.
بارخدایا آن را آخرین روزه ما قرار مده و اگر آخرین روزه ما قرار دادی پس مرا رحمت کن و محرومم مفرما.
پس هر که چنین گوید به یکی از دو نیکی دست یابد: رسیدن به ماه رمضان سال آینده و یا غفران و رحمت الهی.
(وسائل الشيعة، ج10 ،ص 365 به نقل از اقبال الاعمال)
فرم در حال بارگذاری ...
شرح دعای اللهم عرفنی نفسک
جمله سوم
«اَللّهُمَّ عَرِّفْنِی حُجَّتَکَ؛ فَإِنَّکَ إِنْ لَمْ تُعَرِّفْنِی حُجَّتَکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینِی»
یکی از امتیازات بزرگی که مذهب شیعه دارد و برنامههای شرع را قابل قبول و خردپسند مینماید، همین است که پس از پیغمبر افرادی هستند که دین را برای مردم تعریف کنند و تعریفشان حجت باشد و الاّ هر عاقلی میداند که بیان کلیه مسائل دین و شرح و توضیح آنها به طور تفصیل در ظرف بیست و سه سال برای پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله با آن همه مزاحمات، موانع، درگیریها و اشتغال به غزوات و غیره فراهم نبوده، و اگرچه دین اکمال شده و همه چیز تبلیغ شده است؛ امّا شرح و بیان آن بر عهده ائمه علیهم السلام گذارده شده است.
و چه بسا احکامی که در تبلیغ آنها به امیرالمؤمنین علیه السلام اکتفا شده باشد تا آن حضرت و اوصیای بعد از آن بزرگوار به مردم برسانند و از این جهت در جریان تاریخی غدیر، آیه “اکمال دین” نازل گردید، این اکمال نه به آن جهت بود که همه آنچه باید به مردم ابلاغ گردد و تفصیلات و دقایق آنها ابلاغ شده باشد؛ بلکه به این جهت که شخصی که به هرآنچه بر پیغمبر وحی شده عالم است، به مردم معرفی شود تا همه جا کلامش حجت باشد.
اشتباه نشود مقصود ما از این بیان نیست که دین ناقص بوده و به وسیله امامان علیهم السلام کامل گردیده است، حاشا و کلاّ؛ بلکه مقصود این است که: تکمیل ابلاغ دین که بر پیغمبر نازل شد، به امر خدا از سوی پیغمبر به عهده امامان گذارده شد که به مردم برسانند، چنان که هر نسلی باید آنچه را که از دین میداند، به نسل بعد منتقل سازد و ابلاغ نماید، همان طور که ابلاغ دین به تمام مردم عصرهای آینده و تمام مردم عصر بعثت حضرت خاتم الانبیا میسّر نبود، همین طور ابلاغ همه احکام و تفاصیل و مسایلی که مربوط به اختلاف و استفاده از کتاب و سنّت به مرور زمان پیش میآید، در همان عصر بعثت میسّر نبود، لذا برحسب حکمت بالغه الهی و قاعده لطف، باید بعد از پیغمبر افرادی باشند که ابلاغ دین و اتمام حجت را کامل کنند و مردم را از تحیّر و سرگردانی نجات بدهند.
...
و اگر این نظام امامت نبود، دین ناقص و ناتمام بود، لذا با ابلاغ ولایت، دین کامل گردید.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله در تبلیغ رسالت کوتاهی نفرمود و هرچه را از وحی خدا متحمل شد یا مستقیما به امّت رسانید مثل اصول عقاید و معارف و احکام کلی و بسیاری از فروع دین و یا به علی علیه السلام ابلاغ کرد، تا او و امامان بعد از او در مناسبات مقتضی و هنگام مراجعه امّت و یا نیاز آنها بیان کرده و شرح و تفسیر نمایند و یکی از معانی اینکه آن بزرگواران خازن علم خدایند همین است، چنان که یکی از معانی اینکه حجت خدایند نیز همین است که این بزرگواران مرجع و ملاذ و ملجأ و وسیله و راهنما و روشن کننده راه و علامت برای عباد و روشنی بخش دیار و بلادند.
عالم جلیل صاحب ریاض السالکین (شرح صحیفه) در شرح دعای عرفه بیاناتی دارد که چون متضمن بیان معنی حجت است، اصل فقره ای را که متضمن آن است با نقل شرح ایشان به طور اجمال و فشرده در اینجا منعکس مینماییم.
این فقره دعا نیز از فقرات دعای عرفه است:
«رَبِّ صَلِّ عَلی أَطآئِبِ أَهْلِ بَیْتِهِ الَّذِینَ اخْتَرْتَهُمْ لاِءَمْرِکَ، وَجَعَلْتَهُمْ خَزَنَةَ عِلْمِکَ وَحَفَظَةَ دِینِکَ، وَخُلَفآءَکَ فِی أَرْضِکَ، وَحُجَجَکَ عَلی عِبادِکَ، وَطَهَّرْتَهُمْ مِنَ الرِّجْسِ وَالدَّنَسِ تَطْهِیرا بِإِرادَتِکَ، وَجَعَلْتَهُمُ الْوَسِیلَةَ إِلَیْکَ، وَالْمَسْلَکَ إِلی جَنَّتِکَ».
عالم یاد شده که از مفاخر شیعه و کتاب شرح صحیفه اش یکی از بهترین کتابهایی است که علمای اسلام تألیف کرده اند و سزاوار است عموم مسلمانان به آن افتخار کنند، در شرح این بند از دعای عرفه، پس از اینکه فرموده است: مراد از “اطائب"، اهل بیت “اهل کسا و سایر ائمه معصومین” میباشند و پس از بیان این نکته ادبی که اضافه “اطائب” به “اهل بیت علیهم السلام ” یا اضافه صفت به موصوف است یا بیان است میفرماید:
لسلام در اینجا برای اطائب اهل بیت، هفت صفت بیان فرموده است که این صفات جهات و علل استحقاق صلوات از خدای سبحان بر ایشان است. سپس این هفت صفت را بر شمرده که ما نیز به طور اقتباس از بیانات آن شخصیت بزرگ و اضافه چند نکته بر آن این هفت صفت را بیان مینماییم.
صفت اولی این است که: خدای تعالی ایشان را برای امر خود و دینش در عالم و هدایت خلق برگزید و برگشتش به این است که ریاست کامله عامّه را به ایشان افاضه فرموده است و به تعبیر این ناچیز، چون کلمه “امر” مطلق است، دلالت دارد بر اینکه آنها را برای هر کار خدایی و هر عملی که مشیت اللّه بر آن تعلق میگیرد، برگزیده است؛ خواه امر دین باشد یا دنیا.
صفت دوم این است که: آنها را خازنان و حافظان علم خود قرار داده که آن را از ضایع شدن و آلودگی به افکار باطل و اندیشههای شیطانی و نادرست حفظ نمایند، و چنان که هست و بایست به بندگان خدا تعلیم نمایند.
صفت سوم اینکه: ایشان را حافظان و نگهبانان دین خود قرار داده است تا آن را از تبدیل و تحریف مصون بدارند.
صفت چهارم اینکه: آنها را جانشینان و خلفای خود در زمین قرار داده است که به انفاذ و اجرای اوامر او در عالم و سیاست مردم و جذب نفوس ناطقه به سوی او و تکمیل ناقصان قیام نمایند.
صفت پنجم این است که: آنها را حجّتهای خود بر بندگانش قرار داده است که این معنا در اینجا مورد استناد و استفاده ما است.
در اینجا سیّد میفرماید: حجّت برحسب لغت غلبه است و به طور مجاز یا حقیقت عرفی استعمال آن در بُرهان شایع گردیده است و در احادیث و عرف متشرّعه، اطلاق آن بر کسی که خدا او را برای دعوت خلق و دعوت انسان به سوی او و برای احتجاج به او منصوب فرموده است، شیوع دارد.
صفت ششم این است که: ایشان را از هر رجس و آلودگی پاک قرار داده است.
صفت هفتم این است که: آنها را وسیله ای به سوی خود مقرر کرده است.
و صفت هشتم این است که: آنها راه به سوی بهشت میباشند، پس هرکس به راه آنها رفت، نجات مییابد، چنان که مثل احادیث سفینه و امان بر آن دلالت دارد.
از مجموع این توضیحات معلوم شد که بر ائمّه معصومین علیهم السلام به طور مطلق، در احادیث اطلاق حجّت اللّه و امام شیوع دارد و هنگامی که بدون قرینه گفته شوند، ائمه معصومین علیهم السلام به ذهن متبادر میشود.
و همچنین معلوم شد که مقام حجت اللهی و خلیفة اللهی و ولایت و امامت، اعظم مقامات و درجات است که بدون ایمان به آن، نجات میسر نیست.
چنان که در حدیث است که از مؤمن سؤال میشود: آیا آزادی و برائت خودت را (از آتش) گرفته ای و در زندگی دنیا به عصمت کبری متمسک شده ای؟ پاسخ میدهد: بله.
آن کس که مورد سؤال قرار گرفت، میپرسد: آزادی و امان و عصمت کبری چیست؟ جواب میدهد: ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام. پس به او میگوید: راست گفتی. پس او را امان میدهد و بشارت میدهد به آنچه او را مسرور سازد.
و از کافر سؤال میشود، همچنان که از مؤمن سؤال شد و او جواب میدهد: نه. پس او را به خشم و عذاب و آتش خدا بشارت میدهد.
و مؤیّد این روایت، حدیثی است که شیعه و سنی از حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت نموده اند:
«لا یَجُوزُ أَحَدٌ الصِّراطَ إِلاّ مَنْ کَتَبَ لَهُ عَلَیَّ الْجَوازَ»؛
«احدی از صراط نمی گذرد مگر کسی که علی علیه السلام برای او جواز عبور نوشته باشد».
فرم در حال بارگذاری ...