بشر حافي و امام كاظم
روزي امام از كوچههاي بغداد مي گذشت. از يك خانه اي صداي عربده و تار و تنبور بلند بود، ميزدندو مي رقصيدند و صداي پايكوبي ميآمد. اتفاقا يك خادمه اي از منزل بيرون آمد در حالي كه آشغالهايي همراهش بود و گويا ميخواست بيرون بريزد تا مأمورين شهرداري ببرند.… بیشتر »
نظر دهید »