نیایش
شب قدر
خواجه عبدالله انصاری
الهی! چه خوش روزگاریست روزگار دوستان تو با تو! چه خوش بازاریست بازار عارفان در کار تو! چه آتشین است نفسهای ایشان در یادکرد و یادداشت تو! چه خوش دردیست درد مشتاقان در سوزِ شوق و مهر تو! چه زیباست گفتوگوی ایشان در نام و نشان تو! الهی! هر شادی که بی تو است، اندوه آن است. هر منزل که نه در راه تو است، زندان است. هر دل که نه در طلب تو است، ویران است. یک نفس با تو، به دو گیتی ارزان است. یک دیدار از آنِ تو به صد هزار جان رایگان است: صد جان نکند آنچه کند بوی وصالت. الهی گر زارم در تو زاریدن خوشست، ور نازم به تو نازیدن خوشست. الهی شاد بدانم که بر درگاه تو میزارم، بر امید آنک روزی در میدان فضل به تو نازم، تو من فاپذیری و من فاتو پردازم، یک نظر در من نگری و دو گیتی به آب اندازم. الهی تو دوستان را به خصمان مینمایی، درویشان را به غم و اندوهان میدهی، بیمار کنی و خود بیمارستان کنی، درمانده کنی و خود درمان کنی، از خاک آدم کنی و با وی چندان احسان کنی، سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی، مجلسش روضه رضوان کنی، ناخوردن گندم با وی پیمان کنی، و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی، آن گه او را به زندان کنی، و سالها گریان کنی، جبّاری تو کار جباران کنی، خداوندی کار خداوندان کنی، تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی. الهی! کار آن دارد که با تو کاری دارد، یار آن دارد که چون تو یاری دارد، او که در دو جهان ترا دارد هرگز کی ترا بگذارد! عجب آن است که او که ترا دارد از همه زارتر میزارد، او که نیافت به سبب نایافت میزارد، او که یافت باری چرا میزارد؟ در بر آن را که چون تو یاری باشد گر ناله کند سیاه کاری باشد خداوندا هر که شغلِ وی تویی، شغلش کی بسر شود؟ هر که بتو زنده است هرگز کی بمیرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانیست، زنده اوست به حقیقت کش با تو زندگانیست، آفرین خدای بر آن کشتگان باد که ملک میگوید زندگانند ایشان. الهی از نزدیک نشانت میدهند و برتر از آنی، وز دورت میپندارند و نزدیکتر از جانی، موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی. ملکا! تو آنی که خود گفتی و چنانک گفتی آنی. همه آتشها تن سوزد و آتش دوستی جان، به آتش جانسوز شکیبایی نتوان. گر بسوزد گو بسوز و ور نوازد گو نواز عاشق آن به کو میان آب و آتش در بُوَد الهی چه غم دارد او که ترا دارد؟ کِرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان، و آباد آن دل که به مهر تو نازان، و شاد آن کس که با تو در پیمان. الهی! اگر کسی ترا به جُستن یافت، من به گریختن یافتم. گر کسی ترا به ذکر کردن یافت، من ترا به فراموش کردن یافتم. گر کسی ترا به طلب یافت، من خود طلب از تو یافتم. الهی! وسیلت به تو هم تویی. اول تو بودی و آخر تویی. همه تویی و بس، باقی هوس. ای حجت را یاد، و انس را یادگار، خود حاضری ما را جستن چه بکار! الهی! هر کس را امیدی و امید رهی دیدار. رهی را بی دیدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت کار. الهی گاهی بخود نگرم گویم از من زارتر کیست؟ گاهی بتو نگرم گویم از تو بزرگوارتر کیست؟!
منبع: تفسیر کشف الاسرار و عدةالابرار میبدی/ گنجور