نماز شیرین
داستانک نماز…
دقیقههای آخر بازی است. یک گل دیگر بزنیم، تمام است.
هربار که حریف به دروازه ما نزدیک میشود آقاجون وارد حالت آماده باش میشود، انگار خودش مشغول بازی است. صدای اذان مسجد، توی خانهمان میپیچد. آقاجون بیخیالِ تلویزیون و فوتبال و همهچی، از جا بلند میشود تا وضو بگیرد. بشقاب میوهای که پوست گرفتهام را به سمتش میگیرم تا کمی دیگر بنشیند. یک ورق لیمو شیرین برمیدارد و توی دهانش میگذارد و میگوید: «نماز مثل لیموشیرین است، هرچه از وقتش بگذرد تلخ میشود.»