لولاک، تشریف برش، تاج " لعمرک" برسرش...
شعری از فیلسوف و فقیه مدقق آیت الله حاج شیخ محمد حسین غروى اصفهانى معروف به کمپانى، در ولادت حضرت ختمی صلى الله علیه و آله:
عنـقــای طـبعم یـاد کـرد از قـلـّه قـاف قـِـدَم/روح القدس امداد کرد در هر نفس در هر قدم
کردم به آسـانی صعود ازعـالم غـیب و شهود/تا « قابَ قـوسـین » وجود٬ تا حدّ اقلیم عدم
گشتم چو از خود بى خبر نخل امیدم داد بر/زد آفتاب عقل سر،حتى إنجلّت عنّى الظلم
دیدم بعین حق عیان ، در مجمع روحانیان/ما لیس یحکیه البیان، ما لیس یحویه القلم
از نغمه خیل ملک ٬ خندان و رقصان نه فلک/ذرات عالم یک به یک در سلک عشرت منتظم
شـادان زماهی تا بـه ماه ازمـژده میلادشـاه/شاهـنـشه انـجـم سپـاه فرمـانـده لـوح وقلم
فیض نخستین٬ عقل کلّ٬ ختم نبیین و رسل/اربـاب انـواع و مثـل انـدر درش کــمـتـر خـدم
رفرف سوار راه عشق زیبا نگار شاه عشق/شاه فـلک خرگـاه عـشق سلطـان اقـلیم هـمم
عقل العقول الواسعه شمس الشموس الطالعه/بدر البدور اللامعه کشّاف استار الغمم
دیباچه ایجاد او ، سر حلقه ارشاد او/میزان عدل و داد او، حرف نخست اوّل رقم
بـزم حـقـیقـت طور او، شمع طـریقـت نور او/یـک آیـه از دسـتـور او، مجــمـوعـه کــلّ حکم
تورات و انجیل و زبور، رمزی از آن دستور نور/نور کلامـش در ظهور، بر فرق کیـوان زد عـلـم
خال و خطش ام الکتاب، لعل لبش فصل الخطاب/رفتار او معجز مأب ، گفتار او محیى الرمم
لولاک، تشریف برش، تاج ” لعمرک" برسرش/از ذره کـم تـر در درش، فـرّ فـریـدون جـاه جـم
گردون و مـهر و ماه او، خـاک ره خـرگاه او/درگـاه عـالی جـاه او ،پـشـت فـلک را کـرده خـم
سرشار شد دریای عشق، یا ابر گوهرزای عشق/چـون درّه بـیضای عـشـق، تـابــیـد از کـان کـرم
از محفل غیب مصون،شد شاهد هستى برون/یا از رواق کاف و نون، قد اشرق المجلى الاتم
لا هوت حىّ لم یزل، از مطلع حسن ازل/بالحق و الصدق نزل ، ناسوت شد باغ ارم
شـد نقـطه حسن نگـار، پرگـار وحـدت را مدار/ توحید را کرد استـوار ، زد نقش کثرت را به هـم
عالـم سراپا نور شـد، رشک فـضای طور شـد/ ام الـقـری مـعـمـور شـد، از مـقـدم صدر أمـم
بشـکسـت طاق کـسروی، بنیاد ایمان شـد قـوی/دسـت قــوای مـعـنـوی، شــد فـاتـح مـلـک عــجـم
آئــــیــنـه آئـیـن او، جــــــام حــقــایـق بـیــن او/جـمع الـجوامع دیـن او ،شـد خـیـر ادیـان لاجـرم
گنج معارف را گشود، سرّ حقیقت را نمود/افشاند هر درّى که بود، عمّ البرایا بالنعم
در بـارگـاه قـرب حق، بر ما سوا بودش سبـق/بگذشت از هفتم طبق، وز عرش اعظم نیز هم
چون همّتش بالا کشید، تا بزم أو أدنى کشید/عقل از تصوّر پا کشید ، فى مثله جفّ القلم
آدم صفى الله شد، تشریف آن درگاه شد/نخلیکه خاطر خواه شد، بهر ثمر شد محترم
طوفان عشقش دل گرفت، از نوح تا ساحل گرفت/در سایه اش منزل گرفت ، تا شد ضجیع ابن عم
مـوسی کـلـیـم طور او ، دیـدار او مـنظـور او/عیسی یکی گنجور او ، او روح بخش و روح دم
از ماه کنعـانی مـگـو، کـایـن جا نـدارد آبـرو/شد در ره عشقش فرو ،صد یوسف اندر چاه غم
سر خیل اهل الله او، سرّ دل آگاه او/عالم رعیّت شاه او،بشنو ز من بى بیش و کم
شاها گدای این درم، وز جان و دل مدحتگرم/هرگز از این در نگذرم، خواهی بگو لا یا نعم