شمع و شاهد
داستان شهید و غیر شهید، همان داستان شمع و شاهد است که پروین به نظم درآورده است:
شاهدی گفت به شمعی کامشب
در و دیوار مزیّن کردم
دیشب از شوق نختم یک دم
دوختم جامه و بر تن کردم
کس ندانست چه سحر آمیزی
به پرند از نخ و سوزن کردم
صفحه کارگه از سوزن و گل
به خوشی چون صف گلشن کردم
تو به گرد هنر من نرسی
زآنکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکی ات ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو بس
گهر اشک به دامن کردم
گریه ها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم
گرچه یک روزن امید نماند
جلوه ها بر در و روزن کردم
تا فرازنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو خرمن کردم
کارهایی که شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم