داستان هایی از حکمت های لقمان
نخستین حکمتی که از لقمان آشکار شد: نخستین حکمتی که از لقمان آشکار شد، این بود که: تاجری مست شد و با هم پیاله اش شرط بست که همه آب دریاچه را بنوشد و گرنه ، خود و عیالش تسلیم او شوند. وقتی صبح شد و به هوش آمد ، [از این شرط بندی] پشیمان شد. رفیقش از او می خواست که به شرط عمل کند . لقمان گفت : «من تو را [از این مخمصه] خلاص می کنم ؛ به شرط این که دیگر چنین کاری نکنی . [به طلبکار] بگو: آیا آبی را که شرط کردیم، بنوشم ؟ پس آن را بیاور [تا بنوشم] . یا آبی را که الان در دریاچه است ، بنوشم ؟ پس دهانه هایش را ببند تا آن را بنوشم . یا آبی را که بعدا خواهد آمد ، بنوشم ؟ پس صبر کن تا بیاید!» . [با این استدلال] ، رفیقش از او دست بر داشت .
الدرّ المنثورـ به نقل از عِکرِمه ـ: مولای لقمان، مست شد و با گروهی شرط بست که آب دریاچه ای را بنوشد . وقتی به هوش آمد، فهمید که چه شرطی [مُحال] بسته است. لقمان را خواست و به او گفت: تو را برای چنین مشکلاتی پنهان داشته ام [ ، پس چاره ای بیندیش] . لقمان گفت: «آنها را جمع کن» . وقتی گرد آمدند ، به آنان گفت: «بر سرِ چه چیز با او شرط بستید؟» . گفتند: بر سرِ این که آب دریاچه را بنوشد. لقمان گفت: «این دریاچه مواد و اجسامی دارد . آنها را جدا سازید» . گفتند: چگونه می توانیم اجسام آن را جدا کنیم؟ لقمان گفت: «پس چگونه می تواند آب را با آن اجسام بنوشد؟! » .
الدرّ المنثورـ به نقل از عِکرِمه ـ: مولای لقمان، مست شد و با گروهی شرط بست که آب دریاچه ای را بنوشد . وقتی به هوش آمد، فهمید که چه شرطی [مُحال] بسته است. لقمان را خواست و به او گفت: تو را برای چنین مشکلاتی پنهان داشته ام [ ، پس چاره ای بیندیش] . لقمان گفت: «آنها را جمع کن» . وقتی گرد آمدند ، به آنان گفت: «بر سرِ چه چیز با او شرط بستید؟» . گفتند: بر سرِ این که آب دریاچه را بنوشد. لقمان گفت: «این دریاچه مواد و اجسامی دارد . آنها را جدا سازید» . گفتند: چگونه می توانیم اجسام آن را جدا کنیم؟ لقمان گفت: «پس چگونه می تواند آب را با آن اجسام بنوشد؟! » .
صفحات: 1· 2