حکایات و داستان های تربیتی
دانشمند عالیقدر مرحوم شیخ بهائی (ره) همراه یکی از پادشاهان صفوی به نجف اشرف آمد و قرار بر این شد، شیخ به اتفاق شاه با مرحوم مقدس اردبیلی ملاقاتی به عمل آوردند. سخن در میان شیخ و مقدس اردبیلی زیاد رد و بدل شد، تا آن که شیخ ظاهراً بر مقدّس اردبیلی غالب گردید. همین که مجلس بحث تمام شد، مقدّس اردبیلی دست شیخ را گرفت و به گوشه ای خلوت برد و بر سخنان شیخ اشکال کرد، به طوری که شیخ به اشتباهش پی برد و به صحیح بودن کلام مقدّس اردبیلی اعتراف نمود.
شیخ رو به مقدّس اردبیلی کرده گفت: چرا در مجلس شاه این ایرادها را نگفتی؟ مقدّس فرمود: چون تو شیخ اسلام در ایران هستی و شاه تو را به عظمت و بزرگواری نگاه می کند، اگر من مقابل شاه بر تو غالب می شدم، از عظمت و مقامی که در نزد شاه داری ساقط می شدی و اگر تو بر من غالب می شدی این باعث می شد که تو نزد شاه عزیز گردی و علاقه اش به تو افزایش یابد منتهی من در مقابل پادشاه مغلوب می شوم و این مهم نیست، چون من طلبه ای از طلاب نجفم و درجه و مقام علمی من کاری را از پیش نمی برد، لذا من در مقابل شاه جواب ندادم اما موضوع را الآن به شما گفتم چون خواستم حق را اظهار کرده باشم.
منبع : یکصد داستان خواندنی