امّ سلیم، دختر ملحان
یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (حشر: 9)
و آنها را بر خود مقدم میدارند، هر چند خودشان بسیار نیازمند باشند، کسانی که از بخل و حرص نفس خویش بازداشته شدهاند، رستگارانند.
شأن نزول آیه
گفته شده که این آیه درباره خانواده زنی به نام امّسلیم بنت ملحان نازل شده، که با وجود تنگدستی، مرد فقیری را اطعام کرده و خود سر گرسنه بر زمین نهادند.
امّ سلیم کیست؟
این زن، رمیصاء دختر ملحان بن خالد بن زید بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار انصاری خزرجی و مادرش ملیکه،دختر مالک بن عدی بن زید مناه بن عدی بن عمرو بن مالک بن النجار بود. او در ابتدا با مالک بن نضر بن ضمضم بن زید بن حرام بن جندب بن عامر بن غنم بن عدی بن النجار ازدواج کرد و از او صاحب فرزندی به نام انس بن مالک شد که از اصحاب رسول خدا (ص) بود. 1
پس از مرگ پدر انس، با ابوطلحه زید بن سهل بن اسود بن حرام بن عمرو بن زید مناه بن عدی بن عمرو بن مالک بن النجار ازدواج کرد که از او صاحب دو فرزند به نامهای عبدالله و اباعمیر شد. پس از ظهور اسلام، امّسلیم مسلمان شد و با پیامبر (ص) بیعت کرد. هنگامی که امّسلیم به پیامبر (ص) ایمان آورد، همسرش مالک بن نضر، (پدر انس) در شهر نبود، و هنگامی که بازگشت به امّسلیم گفت: «ترک این دین کن». امّسلیم گفت: «چرا ترک این دین کنم. من به این مرد ایمان آوردهام». امّسلیم میگوید: «سپس به انس که آن موقع کودکی بیش نبود تلقین کردم تا بگوید: «اشْهَدُ انْ لا إلهَ إلَّا الله وَ اشْهَدُ انَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله» و انس چنین کرد». مالک گفت: «تو فرزندم را علیه من تحریک میکنی؟» گفتم: «نه من این کار را نمیکنم». مالک با عصبانیت از خانه خارج شد، با کسی که از قبل دشمنی داشت، برخورد کرد و آن شخص او را کشت. امّسلیم میگوید: «من به قضا
رضا دادم و خود را سرگرم تربیت انس نمودم و ازدواج نکردم تا زمانی که انس به من اجازه داد».
امّسلیم صاحب زیبایی و هوش و دارای اخلاقی نیکو بود. امّسلیم تمام تلاشش را برای تربیت تنها فرزندش به کار گرفت و چون او به سن رشد رسید، با شرم به حضور رسول خدا (ص) رفته و عرض کرد: «ای رسول خدا! میخواهم جگرگوشهام انس بن مالک را، به خدمت شما درآورم، تا در خدمت شما تعالیم اسلامی را بیاموزد». پیامبر (ص) نیز پذیرفت.
پس از مدتی، ابوطلحه به خواستگاری امّ سلیم رفت و او هنوز مشرک بود. ابوطلحه میخواست مهریه سنگینی برای او قرار دهد و بدینوسیله زبان و چشم او را ببندد، اما آن زن مؤمنه گفت: «من هرگز با یک مشرک ازدواج نخواهم کرد. اما بدان ای ابوطلحه که خدایان شما نابود میشوند و شما نیز، در آتش جهنم خواهید سوخت، مگر آنکه به خدا و رسولش ایمان آوری، آنگاه با تو ازدواج خواهم نمود و از تو مهریه نمیخواهم». ابوطلحه مدتی به فکر فرو رفت. امّسلیم میگوید: «او رفت و دوباره آمد و شهادتین گفت. به انس گفتم برخیز و مرا به ازدواج ابا طلحه درآور». انس از مادرش پرسید: «ای امّسلیم چگونه مال آن مرد چشم تو را نگرفت و تنها اسلام او، تو را کفایت کرد؟» مادرش گفت: «برای آنکه یک زن مسلمان نمیتواند با یک مرد کافر ازدواج کند».
ابوطلحه از امّسلیم پرسید: «در زندگی به چه اعتماد داری؟» او گفت: «به هیچ چیزی». ابوطلحه، امّسلیم را در انواع نعمتهای دنیا از طلا و نقره غرق کرد، ولی او گفت: «من طلا و نقره نمیخواهم و فقط از تو اسلام میخواهم». ابوطلحه گفت: «چه کسی آن را به من میآموزد؟» امّسلیم با شادی گفت: «پیامبر (ص)».
ابوطلحه رفت و در بین اصحاب ایشان نشست. پیامبر (ص) به او نگاه کرد و سپس فرمود: «ابوطلحه اسلام آورده است» و بدین ترتیب، اسلام او در بین مردم علنی شد. سپس طبق سنت رسول خدا (ص) آن دو به ازدواج هم درآمدند و مهریه آنها اسلام ابوطلحه بود.
ازدواج امّسلیم و ابوطلحه برای زندگی هر دوی آنها شادی و آرامش به همراه آورده بود، زیرا بر اساس معانی دقیق اسلامی بنا نهاده شده بود. امّسلیم همسر بسیار خوبی برای ابوطلحه بود و تمامی حقوق او را به جای میآورد و مانند مادری صالح، مراقب احوال او بود.
انس بن مالک میگوید: «ابوطلحه صاحب مکنت بسیاری در مدینه بود و اموالش را بسیار دوست میداشت. روزی به مسجد آمد. رسول خدا (ص) بر او وارد شد و مقداری از آب نوشید. در همان هنگام این آیه نازل شد: لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ؛ «هرگز به نیکی نمیرسید، تا اینکه آنچه را دوست دارید انفاق کنید.» (آلعمران: 92) ابوطلحه برخاست و به سوی رسول خدا (ص) رفت و گفت: ای رسولخدا! من اموالم را دوست میدارم و میخواهم همه آنها را در راه خدا صدقه دهم. رسول خدا (ص) فرمود: چه خوب، چه خوب مالی است اموال تو. ابوطلحه برخاست و از مسجد بیرون رفت و اموالش را در بین نزدیکان و پسر عموهایش تقسیم کرد».
ابوطلحه و امّسلیم صاحب فرزندی به نام اباعمیر شدند. چشم آنها به او روشن شد و به شیرینکاریهایش انس گرفتند. پس از مدتی خداوند اراده کرد تا آنها را از طریق این کودک امتحان کند. بدین ترتیب، کودک بیمار شد. عادت ابوطلحه این بود که وقتی از کار یا نماز به خانه بازمیگشت، پس از سلام، بیدرنگ احوال کودک را میپرسید و تا از خوبی حال کودک مطمئن نمیشد، نمینشست. روزی پس از اینکه اباطلحه برای کاری از خانه بیرون رفت، کودک مرد. مادر مؤمنه صابرهاش که مرگ کودک را با نفسی آرام و راضی پذیرفته بود، برخاست و کودک را غسل داده، کفن کرد و او را درگوشهای از خانه گذاشت. امّسلیم مرتب میگفت: «إنّا لله وَ إنّا إلَیْهِ راجِعُون» و متوجه اطراف بود که مبادا کسی این خبر را برای اباطلحه ببرد، زیرا میخواست خود این خبر را به او بدهد. همسرش به خانه بازگشت، امّسلیم اشکهایش را پاک کرد و با شادی تصنعی از همسرش استقبال کرد و تا آخر شب با او مشغول گفت و شنود بود، تا اینکه اباطلحه پرسید: «امّسلیم، ابا عمیر چه میکند؟» او با آرامش پاسخ داد: «او به آرامش رسیده».
اباطلحه تصور کرد که خدا کودکش را شفا داده و شادمان از راحتی کودک به تصور اینکه کودک خواب است، شامش را خورد و با همسرش به گفتوگو نشست و خدا را از این بابت شکر کرد. امّسلیم خود را برای همسر معطر کرد و بهترین لباسهایش را پوشید و شب را در کنار او سرآورد. پس از آنکه ابوطلحه غذا خورد و متمتع شد و خواست که بخوابد، امّسلیم در کنار رختخواب او نشست و گفت: «ای اباطلحه تا به حال دیدهای که بعضی از آدمها چیزی را که به امانت میگیرند، دیگر دوست ندارند، آن را به صاحبش پس دهند، به نظر من وقتی انسان از یک شی عاریتی استفاده کرد، آن را باید به صاحبش پس دهد».
اباطلحه گفت: «درست است». امّ سلیم گفت: «پسر تو امانتی بود که خدایت به تو داده بود و امروز آن را پس گرفت». اباطلحه که بر خود مسلط نبود، بر سر او فریاد زد و گفت: «حالا باید این خبر را به من بدهی؟! به خدا قسم از دست تو به رسول خدا (ص) شکایت میکنم». فردای آن روز، اباطلحه نزد رسول خدا (ص) رفت و ماجرا را برای ایشان بازگو کرد. پیامبر (ص) فرمود: «خداوند دیشبِ شما را، بر شما مبارک گردانید» و در همان شب بود که امّسلیم عبدالله را حامله شد.
هنگامی که زمان وضع حمل امّسلیم فرا رسید، پیامبر (ص) به انس بن مالک فرمود: «برو و کودک را به نزد من بیاور، تا او رانامگذاری کنم و سقش را بردارم». انس چنین کرد. انس بن مالک میگوید: «وقتی کودک را به پیامبر (ص) دادم، ایشان انگشت خود را به شیره خرما زدند و به دهان کودک بردند و سق او را برداشتند و سپس او را عبدالله نامیدند. وقتی عبدالله بن اباطلحه به سن جوانی رسید، با زنی صالحه ازدواج کرد و صاحب فرزندانی قاری قرآن، شد».
ابوهریره میگوید: مردی به نزد رسول خدا (ص) آمده گفت: من ناتوانم و فقیر، یاریم ده. پیامبر (ص) او را به نزد برخی از زنانش فرستاد، آنها گفتند: ما در خانه غیر از آب چیزی نداریم و هر کدام او را به سوی دیگری فرستاد و دیگری هم همین جواب را داد. مرد دوباره به نزد رسول خدا (ص) آمد و گفت: آنها چیزی نداشتند که به من بدهند. رسول خدا (ص) فرمود: آیا کسی هست که او را مهمان کند تا خدا به او رحم کند. اباطلحه برخاسته و گفت: من یا رسول خدا! سپس با آن مرد به سوی خانه نزد همسرش، امّسلیم، رفت و گفت: آیا چیزی در خانه داریم؟ امّسلیم گفت: نه غیر از کمی غذا که سهم کودکانمان است. اباطلحه گفت: کودکان را سرگرم کن و بخوابان و هرچه داریم برای مهمان بیاور و چراغ را از خانه بیرون ببر، من دستم را به طرف سفره میبرم و خالی بیرون میآورم تا مهمان غذا بخورد. آن شب مهمان غذا را خورد و کودکان امّسلیم و اباطلحه گرسنه خوابیدند. صبح که شد آن مرد به سوی رسول خدا (ص) رفته و گفت: من از مهمان داری شما تعجب میکنم. در همان لحظه این آیه نازل شد:
وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَ مَنْ یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَاولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (حشر: 9)
و آنها را بر خود مقدم میدارند، هر چند خودشان بسیار نیازمند باشند، کسانی که از بخل و حرص نفس خویش بازداشته شدهاند، رستگارانند.
امّسلیم در جنگهای علیه مشرکان شرکت میکرد و به مجاهدان مسلمان یاری میرساند. از جمله آن جنگها، جنگ حنین بود که از خود شجاعت بسیاری نشان داد. در طول جنگ به مداوای مجروحان میپرداخت، تشنگان را آب میداد و مریضان را مداوا مینمود. او توانایی دفاع ازخود را داشت و در آن زمان عبدالله بن اباطلحه را حامله بود. او را در گیر و دار جنگ دیده بودند که برای دفاع از خود، خود را به خنجر مسلح نموده بود.
همسرش اباطلحه به پیامبر (ص) گفت: «ای رسول خدا! این امّسلیم خنجر برگرفته!». امّسلیم گفت: «ای رسول خدا (ص)! خنجر برگرفتم تا هیچ یک از مشرکان جرأت نکند به من نزدیک شود». رسول خدا (ص) تبسم کرده، فرمود: «ای امّسلیم! همانا خدا تو را کفایت کند و با تو نیکویی نماید».
پیامبر (ص) میفرماید: «در معراج به بهشت داخل شدم، صدای راه رفتن کسی را شنیدم، پرسیدم این چه صدایی است؟ گفتند: این رمیصاء بنت ملحان مادر انس بن مالک است».
رسول خدا (ص) امّسلیم را بزرگ میداشت و به او احترام میکرد، به دیدار او میرفت و در خانهاش نماز میخواند.
انس بن مالک میگوید: «رسول خدا (ص)، گاهی به دیدن امّ سلیم میآمد و در خانهاش نماز میخواند. امّسلیم مقام والایی در نزد رسول خدا (ص) داشت، چرا که رسول خدا (ص) به خانه هیچ کس غیر از او نمیرفت.
نووی در «شرح صحیح مسلم» میگوید: «امّسلیم و خواهرش امّحرام، هر دو خالههای رسول خدا (ص) بودند و پیامبر (ص) به دیدار آنها میرفت». امّسلیم میگوید: «پیامبر (ص) در خانه من قیلوله میکرد و من برای ایشان فرشی میگستردم و ایشان بر آن میخوابید.
انس بن مالک میگوید: «پیامبر (ص) به خانه امّسلیم وارد شد و به او مقداری خرما و روغن داد و فرمود: این روغن را در کوزه بریز و این خرما را در ظرف بگذار، من روزهام. سپس در گوشهای از خانه به نماز ایستاد و برای امّسلیم و خانوادهاش دعا کرد. امّسلیم گفت: برای پیشخدمت مخصوصتان هم دعا کنید. پیامبر (ص) پرسید: چه کسی؟ امّسلیم گفت: خادم شما انس بن مالک».
انس میگوید: «خیر دنیا و آخرت به خاطر این دعا به سویم روانه شد، چرا که ایشان در آن نماز فرمود: خدایا! به مال و فرزندانش روزی ده و بر او مبارک گردان». انس میگوید: «پس از آن دعا، من از مال و فرزند چیزی کم ندارم».
امّ سلیم میگوید: «پیامبر (ص) فرمود: ای امّسلیم! چرا با ما به حج نمیآیی؟ گفتم: ای رسول خدا! همسرم دو شتر بیشتر ندارد؛ با یکی به حج میآید و با دیگری آب به نخلستان میبرد. رسول خدا (ص) فرمود: در رمضان این کار را بکن، چرا که عمره رمضان مانند حج است».
و این چنین صحابیه بزرگقدر امّسلیم بنت ملحان، زندگی خود را در جوار رسول خدا (ص) گذراند و از سرچشمه نبوت سیراب شد و تعالیم دینی صحیحی را فرا گرفت.
آشنایی با زنان قرآنی - فواد حمدو دقس