شفاعت کل شیعه
مرحوم محدّث قمی، روزی در بالای منبر فرمود:
«در عالم رؤیا مرحوم میرزای قمی رحمه الله را دیدم و از ایشان سؤال کردم: آیا اهل قم را حضرت معصومه علیها السلام شفاعت خواهد کرد؟ دیدم میرزا متوجّه من شده، با تندی به من گفت: چه گفتی؟ من سؤالم را تکرار کردم، باز با تندی فرمود: چه گفتی؟ مرتبه سوم که سخنم را تکرار کردم، عرض نمودم: آیا اهل قم را حضرت معصومه علیها السلام شفاعت خواهد کرد؟ فرمود: ای شیخ! تو چرا چنین سؤالی می کنی؟ شفاعت اهل قم، با من است. حضرت معصومه علیها السلام تمام شیعیان عالم را شفاعت خواهد کرد»
مردان علم در میدان عمل،جلد ٣
آزمايش يوسف عليه السلام
قرآن
«[ياد كن] زمانى را كه يوسف به پدرش گفت : «اى پدر ! من [در خواب] ، يازده ستاره را با خورشيد و ماه ديدم . ديدم [آنها ]براى من سجده مى كنند . [يعقوب] گفت: اى پسرك من ! خوابت را براى برادرانت حكايت مكن كه براى تو نيرنگى مى انديشند ؛ زيرا شيطان براى انسان، دشمنى آشكار است» .یوسف/5و6
«پس وقتى او را بردند و هم داستان شدند تا او را در نهان خانه چاه بگذارند و [چنين كردند ،] و به او وحى كرديم كه: قطعاً آنان را از اين كارشان ـ در حالى كه نمى دانند ـ باخبر خواهى كرد» .یوسف 15
«و آن بانو كه وى (يوسف) در خانه اش بود، خواست از او كام گيرد ، و درها را [پياپى ]چفت كرد و گفت : بيا كه برايت آماده است . [يوسف] گفت : «پناه به خدا ! او آقاى من است . به من جاى نيكو داده است . قطعا ستمكاران، رستگار نمى شوند» . [آن زن ]آهنگ او كرد و [يوسف نيز] اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ او مى كرد . چنين كرديم تا بدى و زشتكارى را از او باز گردانيم؛ چرا كه او از بندگان مخلَص ما بود» .یوسف 23و24
«گفت : آيا دانستيد ، وقتى كه نادان بوديد ، با يوسف و برادرش چه كرديد ؟ گفتند : آيا تو خود ، يوسفى ؟ گفت : من يوسفم و اين برادر من است . به راستى، خدا بر ما منّت نهاده است . بى گمان، هر كه تقوا و شكيبايى پيشه كند ، خدا مزد نيكوكاران را تباه نمى كند» .یوسف 89و90
حديث
علل الشرائع ـ به نقل از ثُمالى ـ :نماز صبح روز جمعه را در مدينه با امام زين العابدين عليه السلام خواندم. وقتى ايشان از نماز و تسبيحات فارغ شد، از جا برخاستيم و به اتّفاق، به طرف منزل ايشان رفتيم . به درِ منزل ايشان كه رسيديم ، كنيز خود به نام سكينه را صدا زد و به او فرمود : «به هر سائلى كه از درِ منزل من عبور كرد، حتما غذا بدهيد ؛ چرا كه امروز ، روز جمعه است» .
كنيز گفت : حتّى سائلى كه مستحق نباشد؟
فرمود : «مى ترسم برخى از سائلان، مستحق باشند و ما آنها را غذا نداده، رد كنيم و آنچه بر يعقوب نازل شد ، بر ما خاندان نيز نازل گردد . بنا بر اين به هر سائلى غذا بدهيد و حتما او را بهره مند نماييد . يعقوب، هر روز، قوچى را سر مى بريد و از آن، صدقه مى داد و خود و عيالش نيز از آن تناول مى كردند . شب جمعه اى، هنگام غروب، وقتى يعقوب مى خواست غذا بخورد، سائلى مؤمن كه روزه دار و مستحق بود، و از خانه وى عبور مى كرد، فرياد زد : سائلى غريب و گرسنه را از زيادىِ غذاى خود، غذا بدهيد .
چند بار اين خواسته را تكرار كرد و يعقوب و اهل خانه اش آن را مى شنيدند و چون به استحقاقش واقف نبودند ، گفته اش را تصديق نكردند . سائل، چون از احسان آنها مأيوس شد و شب فرا رسيد ، كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد و اشك ريخت و از گرسنگى خود به حق تعالى شِكوه نمود و آن شب را با گرسنگى و دهان روزه به صبح رساند، در حالى كه شكيبايى پيشه كرده و سپاس گزار خدا بود .
از سوى ديگر ، يعقوب و خانواده اش سير و با شكم پر، شب را به صبح رسانده بودند و زيادىِ غذايشان هم نزدشان بود . خداوندت در صبح آن شب به يعقوب وحى فرمود : «اى يعقوب ! بنده مرا بسيار خوار نمودى و بدين وسيله خشم مرا بر انگيختى و مستوجب تنبيه و نزول عذابم و گرفتارى خود و فرزاندانت شدى . اى يعقوب! محبوب ترينِ انبيا و گرامى ترينِ آنها نزد من، كسى است كه به مساكينِ بندگانم ترحّم كند و آنها را به خود، نزديك نمايد و غذايشان بدهد و پشت و پناه آنها باشد .
اى يعقوب ! چرا شب گذشته به بنده ما ذِميال كه در پرستش ما سخت كوشا بود و از ظاهر دنيا به اندكى بسنده نمود ، و هنگام افطارش به در منزل تو رسيد و فرياد زد : به سائل غريب ره گذر و بنده قانع ، ترحّم كنيد و غذا بدهيد ، يك ذرّه هم غذا نداديد؟! او پس از آن كه مأيوس از درِ خانه تو گذشت ، كلمه استرجاع (إنّا للّهِِ وَ إنّا إلَيهِ راجِعون) بر زبان ، جارى كرد و اشك ريخت و شكايت حالش را نزد من نمود و شب را در حالى كه ستايش مرا به جا مى آورد، با گرسنگى به سر برد و صبح نمود، در حالى كه روزه دار بود .
تو ـ اى يعقوب ـ با فرزندانت سير خوابيديد و شب را به صبح رسانديد، حال، آن كه زيادىِ غذا نزدتان مانده بود .
اى يعقوب ! آيا نمى دانى كه عقوبت و مؤاخذه من در باره دوستانم، سريع تر و زودتر از تنبيه و عقوبت دشمنانم است؟ و اين نيست، مگر حسن نظر من به دوستان و در استدراج قرار دادن دشمنانم .
به عزّت و جلال خودم سوگند ، بلايم را بر تو نازل خواهم نمود ، تو و فرزندانت را در معرض مصيبت قرار خواهم داد و با عقوبتم آزارت خواهم نمود . پس آماده بلاى من باشيد و به قضاى من راضى و در مصيبت ها شكيبا باشيد» .
به امام على بن حسين عليهما السلام گفتم : فدايت شوم ! يوسف در چه وقت، آن خواب را ديد؟
امام عليه السلام فرمود : «در همان شبى كه يعقوب و خاندانش سير خوابيدند و ذميال با شكمى خالى و گرسنه شب را سپرى نمود .
هنگامى كه يوسف خواب ديد و بامدادان آن را براى پدرش يعقوب تعريف نمود ، يعقوب وقتى خواب را شنيد، با توجّه به وحى خداوند به وى كه : آماده بلا باش ، غمگين شد و به يوسف فرمود : خوابت را براى برادرانت تعريف مكن ؛ چون مى ترسم بر ضدّ تو نقشه اى بكشند . يوسف، خواب را كتمان نكرد ؛ بلكه آن را براى برادرانش تعريف نمود» .
امام زين العابدين عليه السلام فرمود : «اوّلين بلايى كه بر يعقوب و خانواده اش وارد شد ، حسد برادران يوسف، پس از شنيدن خواب او بود» .
امام عليه السلام فرمود : «مهر يعقوب بر يوسف، از آن پس زياد شد و بيمناك گرديد كه مبادا آنچه خداىت به او وحى نموده كه آماده بلا باشد ، تنها در باره يوسف باشد . از اين رو در بين فرزندان ، بخصوص به يوسف، مهربانى زيادى نشان مى داد .
برادران يوسف، وقتى آن را از يعقوب نسبت به يوسف مشاهده كردند و ديدند كه پدر چگونه يوسف را تعظيم مى نمايد و وى را بر ايشان ترجيح مى دهد، بر آنان گران آمد و در بينشان گرفتارى آغاز شد و آن، اين بود كه در باره يوسف به مشورت پرداختند و گفتند : يوسف و برادر او «در پيش پدر ما، از ما محبوب ترند ، در حالى كه ما چندين برادريم . اشتباه او در دوست داشتن يوسف، نيك پديدار است . [كسى گفت يوسف را بكشيد يا در ديارى دور از پدر بيفكنيد كه توجّه پدر به طرف شما جلب مى شود . و بعد از آن (كشتن يا دور كردن يوسف) ، مردمى درستكار شويد، يعنى توبه مى كنيد» .
اين جا بود كه «فرزندان يعقوب به پدر گفتند : اى پدر! چرا تو ما را بر يوسف، امين نمى دانى ، در صورتى كه ما برادران، همه خيرخواه او هستيم . فردا او را با ما به صحرا فرست كه بگردد» تا آخر آيه . يعقوب فرمود : «اين كه او را ببريد، سخت مرا نگران مى كنيد و مى ترسم كه گرگ، او را بخورد» .
يعقوب عليه السلام به خاطر آن كه در خصوص يوسف ـ كه موقعيت ويژه اى در قلب او داشت و علاقه زيادى به او در خود احساس مى كرد ـ مورد آزمايش خداىت قرار نگيرد ، يوسف را از برادرانش گرفت تا نگذارد وى را به صحرا ببرند» .
امام عليه السلام فرمود : «قدرت خدا و قضاى مقدّرش غالب گرديد و درباره يعقوب و يوسف و برادران او ، مشيّت الهى نافذ شد . از اين رو ، يعقوب نتوانست اين بلا را از خود و يوسف و برادرانش دفع كند و با اين كه ناراضى بود ، يوسف را به ايشان داد و به انتظار آزمايش خدا در باره يوسف نشست . برادران يوسف، وقتى از منزل بيرون رفتند ، يعقوب به سرعت، خود را به ايشان رساند و يوسف را از ايشان گرفت و به سينه چسبانيد و با او معانقه كرد و گريست و بعد وى را به آنها سپرد .
برادران، به شتاب، يوسف را با خود بردند ؛ چون بيم داشتند يعقوب او را از دستشان بگيرد و به آنها ندهد . چون وى را همراه خود بردند و از پدر دور نمودند ، به نيزارى رسيدند . گفتند : يوسف را در همين مكان مى كُشيم و زير اين درختان مى اندازيم تا امشب گرگ او را بخورد .
برادر بزرگ گفت : «يوسف را نكشيد؛ بلكه اگر در صدد انجام كارى هستيد ، او را در نهان خانه چاه انداخته تا برخى از كاروانيان [كه از آن جا عبور مى كنند]، او را بيابند» . يوسف را بر سر چاهى بردند و سپس وى را به درون چاه افكندند . آنها گمان داشتند كه يوسف در آب چاه غرق مى شود ؛ ولى وقتى يوسف در ته چاه قرار گرفت ، برادران را صدا زد و گفت : اى فرزندان رومين ! سلام مرا به يعقوب برسانيد .
برادران وقتى سخنان يوسف را شنيدند ، برخى به بعضى ديگر گفتند : از اين جا به جاى ديگر نرويد تا يقين كنيد يوسف مرده است . پس از حوالى چاه جدا نشدند تا شب فرا رسيد . به طرف پدر باز گشتند و شبانه در حالى كه مى گريستند ، «گفتند : اى پدر! ما در صحرا براى مسابقه رفته بوديم و يوسف را در كنار اثاث خود گذارديم . يوسف را گرگ خورد» .
يعقوب وقتى سخنان آنان را شنيد ، كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد و اشك ريخت و آنچه را كه خداىت به وى وحى فرموده بود كه آماده بلا باش ، به ياد آورد ، پس شكيبايى پيشه كرد و خود را براى بلا آماده ساخت و به فرزندان فرمود : «[اين طور كه مى گوييد، نيست؛ ]بلكه اين امر زشت را نفْس در نظر شما زيبا جلوه داد» . پيش از آن كه يوسف، تأويل خواب راستش را ببيند ، ممكن نيست خداىت، گوشت او را طعمه گرگ نمايد» .
امام عليه السلام سخنانش كه به اين جا رسيد ، لب از گفتار فرو بست . روز بعد كه خدمت آن سَرور مشرّف شدم ، گفتم : فدايت شوم! ديروز، قصّه يعقوب و فرزندانش را بيان نموديد و به ماجراى يوسف و برادران او كه رسيديد ، سخنانتان را قطع نموديد . تقاضا دارم آن را ادامه دهيد .
فرمود : «صبح كه شد ، برادران يوسف گفتند : برويم ببينيم آيا يوسف زنده است يا مرده! وقتى به سر چاه رسيدند ، كاروانى آن جا رسيد و سقّاى قافله را براى آب فرستادند . سقّا دلوش را در چاه، سرازير نمود تا آب بكشد و وقتى دلو را بالا كشيد ، ديد پسرى به دلو آويزان است . به همراهانش گفت : مژده باد شما را به اين پسر ! وقتى يوسف را از چاه بيرون آوردند، برادران وى جلو آمدند و گفتند : اين پسر ، برده ماست كه ديروز در چاه افتاد و امروز آمده ايم تا او را بيرون آوريم . پس يوسف را از دست كاروانيان گرفتند و او را به گوشه اى بردند و به وى گفتند : يا اقرار كن كه برده ما هستى تا تو را به يكى از اين كاروانيان بفروشيم و يا تو را خواهيم كُشت!
يوسف فرمود : مرا نكشيد و هر چه خواستيد، انجام دهيد . برادران، او را نزد كاروانيان آوردند و گفتند : آيا از شما كسى هست كه اين برده را از ما بخرد؟ مردى از ميان آنها يوسف را به بيست درهم خريد ، در حالى كه پسران يعقوب، چندان راغب اين فروش نبودند .
بارى! خريدار يوسف، او را از صحرا به شهر آورد و وى را به پادشاه فروخت ، چنان كه خداىت در قرآن مى فرمايد : «آن شخص مصرى كه يوسف را خريد، به همسر خويش سفارش نمود كه : مقامش را گرامى بدار كه اين غلام، اميد است كه به ما نفع بخشد ، يا او را به فرزندى برگزينيم» .
به امام زين العابدين عليه السلام گفتم: روزى كه يوسف را در چاه انداختند، چند سال داشت؟
فرمود : «نُه سال از عمرش گذشته بود» .
گفتم : در آن روز، بين منزل يعقوب تا مصر، چه قدر فاصله بود؟
فرمود : «دوازده روز راه» و سپس فرمود : «يوسف، زيباترينِ مردم زمان خود بود و وقتى به سنّ نزديك بلوغ رسيد ، همسر عزيز مصر تلاش كرد با او ارتباط برقرار كند . يوسف به او فرمود : به خدا پناه مى برم! من از خاندانى هستم كه گرد زنا نمى گردند .
همسر عزيز وقتى چنين ديد ، درهاى قصر را به روى خود و يوسف بست و گفت : نترس! آن گاه خود را به روى يوسف افكند . يوسف به طرف درِ قصر فرار كرد و وقتى به در رسيد ، آن را باز نمود . در اين وقت، همسر عزيز به او رسيد و از پشت، پيراهن يوسف را چنگ زد و گرفت و آن را از بدن يوسف بيرون آورد ؛ ولى يوسف از چنگالش گريخت. در اين هنگام، «هر دو در كنار درِ قصر ، به عزيز رسيدند . همسر عزيز گفت : مجازات كسى كه به ناموس تو نظر بد داشته باشد ، يا زندان و يا عذاب دردناك است» » .
امام عليه السلام فرمود : «عزيز مصر تصميم گرفت يوسف را تنبيه كند . يوسف به او گفت : به خداى يعقوب سوگند ، من به ناموس تو، قصد سوئى نكردم ؛ بلكه «او با من قصد رابطه گذاشت» . براى اين كه به درستى گفته من اطمينان پيدا كنى ، از اين كودك سؤال كن كه كدام يك از ما دو نفر، متعرّض ديگرى شديم» .
امام عليه السلام فرمود : «نزد آن زن ، كودكى از اقوامش بود كه به ديدن او آمده بود و وقتى عزيز از آن كودك پرسيد ، خداوند، او را به سخن آورد و او گفت : اى پادشاه ! به پيراهن يوسف، نگاه كن . اگر از جلو چاك خورده باشد ، او متعرّض همسر تو شده و اگر از پشت، چاك شده است ، همسرت متعرّض او گرديده است .
عزيز، وقتى سخن آن كودك و قصّه اى را كه او بازگو كرد ، شنيد ، سخت به فغان آمد . پس پيراهن را طلبيد و به آن نگريست و وقتى ديد كه پيراهن از پشت، چاك خورده است ، به همسرش گفت : «اين از حيله شماست» و سپس رو به يوسف نمود و گفت : اى پسر ! «از اين قصّه در گذر» . مبادا كسى آن را از تو بشنود . آن را پنهان دار» .
امام عليه السلام فرمود : «يوسف، اين راز را پنهان نكرد ؛ بلكه در شهر پخش كرد ، تا جايى كه زنان شهر، آگاه شدند و گفتند : «همسر عزيز، قصد رابطه با غلام خويش را داشته است» .
اين خبر به گوش همسر عزيز رسيد . در پى آنان فرستاد و از آنها دعوت نمود و غذايى تهيّه كرد و مجلسى بياراست . «پس از آن، به هر زنى، ترنجى و كاردى داد» و سپس به يوسف دستور داد كه : «وارد مجلس شو ! چون زنان مصر، چشمشان به او (يوسف) افتاد، وى را بزرگ [و شگرف{يافتند و ]به جاى ترنج،] دست هاى خود را بريدند» و گفتند آنچه را كه گفتند .
همسر عزيز، خطاب به ايشان گفت : اين است جوانى كه مرا در محبّتش ملامت كرديد .
زنان از نزد همسر عزيز رفتند و هر كدام به طور پنهانى دنبال يوسف فرستادند و از او تقاضاى ملاقات كردند . يوسف از اين خواسته [ى آنان] امتناع ورزيد و به درگاه خدا عرضه داشت : «اگر تو حيله اينان را از من دفع نكنى ، به آنها ميل مى كنم و از جاهلان خواهم شد» . پس خداىت، حيله زنان را از او دفع نمود .
بارى! پس از آن كه قصّه يوسف و حكايت همسر عزيز و داستان زنان، در مصر شايع شد، با آن كه پاك دامنى يوسف براى پادشاه با گفته آن كودك روشن شد ، [پادشاه ]تصميم گرفت يوسف را چندى به زندان بفرستد . پس، او را زندان نمود و با يوسف، دو جوان ديگر زندان شدند و قصّه آن دو با يوسف را خداىت در قرآن كريم نقل نموده است» .
جذب جوانان به مسجد
یکی عوامل جذب جوانان به مسجد معرفت افزايی است.
هر فعلي در اين عالم فرع بر معرفت نسبت به آن موضوع ميباشد
زماني كه افراد نسبت به كسب سود در معاملات شناخت و معرفت پيدا ميكنند، به تبع آن راه هاي كسب سود را دنبال كرده، با تمركز بر هدف، در عمل جهت نيل به هدف مداومت ميورزند.
يكي از دلايلي كه در برخي از جوانان، رغبتي نسبت به نماز و حضور در مساجد وجود ندارد، عدم شناخت و اطلاعات كافي از منابع ديني و فلسفة عبادات از جمله نماز بوده و با مشاهدة عملي اشتباه از فردي كه به ظاهر چهرهاي موجه و اسلامي دارد، آن خطا را به اسلام و جميع روحانيون و متوليان دين تعميم داده، به لجبازي و بدبيني مبتلا ميگردد.
نمازگريزي و به عبارتي ديگر دين ستيزي برخي از جوانان، ناشي از عدم معرفت و شناخت ديني و يا لجبازي مقطعي ميباشد. عوامل مختلفي از جمله: نهادهاي فرهنگي، رسانهها، خانوادهها و… در آگاهسازي و معرفتافزايي دخيل بوده و نقشي كه مبلغين و روحانيون در ياري و هدايت ديگران عهدهدار گرديدهاند بسيار حساس و اساسي است.
آپارتمان نشینی و همسایه داری
خوشاخلاقی در برخورد با همسایگان، عامل مهمی در ایجاد و توسعه فضای همکاری و همدلی در روابط اجتماعی است و میتواند با برانگیختن عواطف مثبت، تعاملی لذّت بخش را رقم زده، صفا و صمیمیت را به ارمغان آورد.
رسول خدا(ص) : ای علی! با همسایه ای که با تو رفت و آمد دارد و همراه و همسخن توست، خوشاخلاق باش تا نزد خدای متعال در درجات عالی نوشته شوی.
مهمترین حقوق و تکالیف اخلاقی در همسایگی از متون اسلامی (قرآن و حدیث): «بایستهها و شایستهها»
احسان و نیکوکاری احوالپرسی
پشتیبانی و همیاری خوشاخلاقی (حُسن خُلق)
خوشگمانی (حُسن ظنّ) خیرخواهی،
رسیدگی (تعاهُد) شکیبایی در برابر آزار
عفو و گذشت فروتنی (تواضع)
گرامی داشتن و اکرام همچنین یاریرسانی
تحف العقول، ص14
حکایات و داستان های تربیتی
دانشمند عالیقدر مرحوم شیخ بهائی (ره) همراه یکی از پادشاهان صفوی به نجف اشرف آمد و قرار بر این شد، شیخ به اتفاق شاه با مرحوم مقدس اردبیلی ملاقاتی به عمل آوردند. سخن در میان شیخ و مقدس اردبیلی زیاد رد و بدل شد، تا آن که شیخ ظاهراً بر مقدّس اردبیلی غالب گردید. همین که مجلس بحث تمام شد، مقدّس اردبیلی دست شیخ را گرفت و به گوشه ای خلوت برد و بر سخنان شیخ اشکال کرد، به طوری که شیخ به اشتباهش پی برد و به صحیح بودن کلام مقدّس اردبیلی اعتراف نمود.
شیخ رو به مقدّس اردبیلی کرده گفت: چرا در مجلس شاه این ایرادها را نگفتی؟ مقدّس فرمود: چون تو شیخ اسلام در ایران هستی و شاه تو را به عظمت و بزرگواری نگاه می کند، اگر من مقابل شاه بر تو غالب می شدم، از عظمت و مقامی که در نزد شاه داری ساقط می شدی و اگر تو بر من غالب می شدی این باعث می شد که تو نزد شاه عزیز گردی و علاقه اش به تو افزایش یابد منتهی من در مقابل پادشاه مغلوب می شوم و این مهم نیست، چون من طلبه ای از طلاب نجفم و درجه و مقام علمی من کاری را از پیش نمی برد، لذا من در مقابل شاه جواب ندادم اما موضوع را الآن به شما گفتم چون خواستم حق را اظهار کرده باشم.
منبع : یکصد داستان خواندنی